نویسنده: فئودور داستایوفسکی
ترجمه: صالح حسینی
درباره رمان:
برادران کارامازوف به عنوان برجسته ترین اثر داستایوفسکی معرفی می گردد. داستان کتاب ماجرای خانوادهای عجیب و شرح نحوهٔ ارتباطی است که بین فئودور کارامازوف، پیرمرد فاسدالاخلاق و متمول با سه پسرش به نامهای میتیا، ایوان و آلیوشا و پسر نامشروعش به نام اسمردیاکوف وجود دارد. هر چهار پسر از پدر متنفرند. میتیا افسر ستوان است و عصبی، متکبر، حساس، زودرنج و تهی از فکر است. او قلباً مرد شروری نیست و زود از عصبانیتهای خود پشیمان میشود و دچار این حس میشود که ممکن است دیگران به وجود او نیازمند باشند و باید حس کمک به مردم را داشته باشد.
ایوان مرد تحصیلکردهای است. وی سرد و بیاعتنا در زیر نقاب بدبینی، سکوت کرده است. او از ترس آن که رنج نبرد، منکر عشق خدا و عشق بندگان خدا است و از این عقیده خود دفاع میکند.
آلیوشا کوچکترین پسر خانواده و برادر تنی ایوان از زن دوم کارامازوف است که داستایوفسکی در ابتدای رمان او را قهرمان داستان خود معرفی میکند. او در صومعه و نزد پدر زوسیما با باورهای اورتودکس مذهبی پرورش یافتهاست اما پدر زوسیما قبل از مرگ خود به او توصیه میکند که دیر را ترک گفته و به میان مردم برود. این مسئله موجب میشود او با جریان داستان درگیر شود. شخصیت او بسیار دوستداشتنی و بااخلاق توصیف شدهاست و مورد علاقه و اعتماد سایر اشخاص داستان است. عقاید اورتودکس او در تقابل با باورهای آتئیستی برادرش ایوان است.
بالاخره اسمردیاکوف عضوی فاسدالاخلاق، بدقلب و مبتلا به صرع است و پدرش او را در خانهاش به عنوان نوکر نگهداشته است.
آلیوشا(آلکسی)، راهب است، ایوان « روشنفکر» است، دمیتری(میتیا) «سرباز» است. قاتل واقعی پاول (اسمردیاکوف) مستخدم است. « روشنفکر» او را به عنوان ابزار کار شیطانی انتخاب می کند.«سرباز» او را به ارتکاب قتل وامی دارد. پاول رابطۀ خویشاوندی با سایر برادرانش ندارد. داستایفسکی می خواهد بگوید که ارگان اجرایی شر و شرارت با ماهیتِ انسان پیوند مشروع خویشاوندی ندارد. پاول (Smerdjakow که به معنای کلمه «شیطان» است) فقط موقعی دست به کار می شود که سرباز،شر و شرارت را آشکارا بخواهد.
خلاصه: ردِ موافقت با شر و شرارت که نماینده اش راهب (آلکسی) است، خواستِ پنهانی آن که نماینده اش روشنفکر( ایوان) است وموافقتِ آشکار با آن که نماینده اش سرباز( دمیتری) است. اما قاتل (استپاول سمریاکف) مستخدم و« سرسپرده» است وازخودش اختیاری ندارد. روشنفکر او را برای قتل انتخاب کرده است. سرباز او را به ارتکاب قتل وادارکرده است. او پس از ارتکاب قتل پیوسته به آن می اندیشد:« اگر دمیتری جای من بود چه می کرد؟» او فقط نقش کسی را که آشکارا قتل فیودور را خواسته است ایفا کرده است.
قسمتی از کتاب:
- "پسر عزیزم، الکسی فیودوروویچ، شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه، شیرین است؛ همه به آن بد می گویند اما همگیِ آدم ها در آن زندگی می کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگرِ گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. الکسی فیودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشتِ تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشتِ تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، والسلام. اگر خوش داشته باشی می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشتی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست."
منابع: سایت کتابستان، ویکی پدیا
http://www.janus.blogfa.com/post-21.aspx