مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

امروز 29 مرداد

داشتن یه دوست، دیدن حال خوب بعضی آدما، دیدن آزادی بعضی آدما واقعا حالم و بهم می زنه. همش می خوام عق بزنم بالا بیارمشون.

مغزم پاشیده است. می خوام کلاس فردا رو بپیچونم با خواهرم برم دهات. بعد می گم ارزششو داره؟؟؟؟  اونروز خواهرم خیلی با بی رحمی تمام می گفت موهاتو از ته بزن، یه مدت کچل باش، اینجوری سالم می شه موهات،اونروزی که بتونم موهامو از ته بزنم برا سالمی موهام، قطعا برای سالمی روانم هم قید همه چیز و می زنم. ولی متاسفانه نمی تونم، روانم مریضه عین موهام، با یه چیزای ظاهری هی خوب نشونش میدم .

متاسفانه اویزون بزرگمون کردن. مغزمون آویزونه، حالت تهوع شدید دارم، انقدر که هر دقه می خوام بالا بیارم. از هر جمعی که مربوط به گذشته یا خانواده باشه نفرت دارم. می تونم بگم فقط یه بار یه جمع و می تونم تحمل کنم اونم اگه نشناسمشون و نشناسنم.


امروز 27 مرداد

چند تا کارخرابی کردم تو شرکت، خیلی جزئی بودن ولی افت داشت برام تو مغزم. به شدت منتظر اونروزی هستم که برای خودم خونه داشته باشم. هر روز یه سری سوال مشابه میان تو مغزم . بدون جواب. می دونم تو هفتاد سالگیم دارم به این فکر می کنم که چرا نتونستم زندگیمو اونجوری که میخواستم جمع و جور کنم.دقیقا می دونم که هر روزی که داره می گذره برام یه فرصته ولی من خیلی راحت فرصت ها مو از دست میدم. به شدت ناامید و افسرده مردگی می کنم. مشکل اصلیم اینه که نمی دونم چی می خوام. هر چقدر فکر می کنم هیچ چیزی توش برام هیجان نداره. بعضی چیزا یه هیجان گذری دارن، مثل پول، غذای خوب، سکس، کار، ولی تمومن مثل برق.

امروز 25 مرداد

بدن درد دارم،   :)) 

می خواستم فقط همین یه جمله رو بنویسم، چون الان می دونم پشت این جمله ام چه خاطره ای هست ولی مطمئنم چند سال دیگه یادم نمیاد که چرا این جمله رو نوشتم، برای همین یه کوچولوشو می نویسم .

پنج شنبه کلاس داشتم ، بعد از کلاس با دوستم قرار گذاشتم، ساعت حدود سه بعدازظهر اونجا بودم، تا ساعت یه ربع نه فک کنم، سکس کردم،  این شد که رونام و بازوهام و گردنم و عضله های شکمم همه کوفته ان.  :)

فهمیدم حرف زدن حین سکس خیلی تحریک کننده است، هر دفعه که سکس می کنم یه چیز جدید برای بیشتر تحریک شدنم اضافه می شه.

تجاوز

نمی دونم چرا برام قابل درک نیس که پسری که کتاب میخونه و روشن فکره بازم تو فکر اینه که با زور یه دختری و مجاب کنه که باهاش سکس کنه. تنها چیزی که تو ذهنم میاد اینه که همش حرفه. این روشنفکر بازیای الکی و حرفهای به اصطلاح مدرن .آب نمی بینن والا شناگر خوبی هستن. این که با کلک یه دختر و بکشونی خونت و بعد هم بهش بگی چون خیلی وقته سکس نداشتی پس حقمه که بهم بدی ، قشنگ  خوده تجاوزه. یعنی یه آدم بالغ و عاقل نمی تونه مثل آدم بگه من تو رابطه ام سکس میخوام؟؟؟؟


امروز 7 مرداد

دیشب ناخودآگاه یاد یه حرفی افتادم که هفت هشت سال پیش دوست پسر الدنگم گفت.

رو یه نیمکت تو یه پارک نشسته بودیم، گفت:" نگاه کن، تو یه کارخونه یه سمت سرپرست داریم یه سمت مدیر، سرپرست ها موقتی اند فقط برای این هستن که تا یه مدتی یه سری کارها رو جلو بندازن و بعدش عوضشون کنند، ولی مدیرها تقریباً ثابت اند. توام تو زندگی من مثل یه سرپرست می مونی، بالاخره یه روزی عوض می شی. " 

نمی دونم چرا اون عصر یهو این حرف و زد، ولی بیشتر برام مبهمه که چرا اونموقع بلند نشدم و نرفتم . بهم برخورده بود ولی انگار یه چیزی تو ذهنم می گفت که " حالا خودمونیم ، داره راست میگه" 

متاسفانه این روابط پیچیده من هیچ چی برای من نداره جز اینکه بیشتر و بیشتر می فهمم که من اصلا نباید می بودم،  حتما یه اشتباهی شده تو بدنیا اومدن من.

حالم اصلا خوب و جالب نیس، فکرم مریضه شدید. مغزم از دیشب اصلا استراحت نکرده و فقط خواب کس شعری دیدم، صبح انگار تو معدن کار کرده باشم، در اون حد خسته بودم.

 چیزی که جالبه اینکه که ما هشت سال پیش بهم زدیم، بعد از دو سه سال از بهم زدنمون شروع کرد با من ارتباط برقرار کردن، دفعه اول گفت بریم بیرون ببینیم همو، من گفتم باشه، رفتیم کافه، گفت ازدواج کرده، زنش و خیلی دوست داره، گفتم پس اینجا چکار می کنی ، گفت دلم برات تنگ شده، گفتم مطمئنی؟ گفت آره . بعد سوال کرد راستی برا خارج که می خوای بری چطوری اقدام کردی ، البته من که فامیلهای زنم تو کانادا هستن ، اونا دارن برام کارام و جور می کنن، گفتم هیچ چی تحصیلی ، 

اونشب تموم شد، بعد از اون هر دفعه که زنگ زد جوابش و ندادم، تکست داد، خطم و عوض کردم، ایمیل زد، بلاکش کردم، تو اینستاگرام فالوم کرد، بلاکش کردم، 

از اینکه دیگه باهاش هیچ ارتباطی رو شروع نکردم خیلی از خودم راضیم، کاش الان هم با بعضی رابطه هام می تونستم همینطوری باشم.