مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

امروز 7 مرداد

دیشب ناخودآگاه یاد یه حرفی افتادم که هفت هشت سال پیش دوست پسر الدنگم گفت.

رو یه نیمکت تو یه پارک نشسته بودیم، گفت:" نگاه کن، تو یه کارخونه یه سمت سرپرست داریم یه سمت مدیر، سرپرست ها موقتی اند فقط برای این هستن که تا یه مدتی یه سری کارها رو جلو بندازن و بعدش عوضشون کنند، ولی مدیرها تقریباً ثابت اند. توام تو زندگی من مثل یه سرپرست می مونی، بالاخره یه روزی عوض می شی. " 

نمی دونم چرا اون عصر یهو این حرف و زد، ولی بیشتر برام مبهمه که چرا اونموقع بلند نشدم و نرفتم . بهم برخورده بود ولی انگار یه چیزی تو ذهنم می گفت که " حالا خودمونیم ، داره راست میگه" 

متاسفانه این روابط پیچیده من هیچ چی برای من نداره جز اینکه بیشتر و بیشتر می فهمم که من اصلا نباید می بودم،  حتما یه اشتباهی شده تو بدنیا اومدن من.

حالم اصلا خوب و جالب نیس، فکرم مریضه شدید. مغزم از دیشب اصلا استراحت نکرده و فقط خواب کس شعری دیدم، صبح انگار تو معدن کار کرده باشم، در اون حد خسته بودم.

 چیزی که جالبه اینکه که ما هشت سال پیش بهم زدیم، بعد از دو سه سال از بهم زدنمون شروع کرد با من ارتباط برقرار کردن، دفعه اول گفت بریم بیرون ببینیم همو، من گفتم باشه، رفتیم کافه، گفت ازدواج کرده، زنش و خیلی دوست داره، گفتم پس اینجا چکار می کنی ، گفت دلم برات تنگ شده، گفتم مطمئنی؟ گفت آره . بعد سوال کرد راستی برا خارج که می خوای بری چطوری اقدام کردی ، البته من که فامیلهای زنم تو کانادا هستن ، اونا دارن برام کارام و جور می کنن، گفتم هیچ چی تحصیلی ، 

اونشب تموم شد، بعد از اون هر دفعه که زنگ زد جوابش و ندادم، تکست داد، خطم و عوض کردم، ایمیل زد، بلاکش کردم، تو اینستاگرام فالوم کرد، بلاکش کردم، 

از اینکه دیگه باهاش هیچ ارتباطی رو شروع نکردم خیلی از خودم راضیم، کاش الان هم با بعضی رابطه هام می تونستم همینطوری باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد