نویسنده :آلبر کامو
ترجمه: جلال آل احمد
«در جامعهٔ ما هر کس که در تدفین مادر نگرید، خطر اعدام تهدیدش میکند.»
راجع به کتاب:
از نظر من ژان پل سارتر در مقدمه کتاب بهترین نقدی که راجع به کتاب می توان داشت را عنوان کرده است آنجا که می گوید:
در میان آثار ادبی عصر ما این داستان، خودش هم یک بیگانه است. داستان از آن سوی سرحد برای ما آمده است، از آن سوی دریا؛ و برای ما از آفتاب، و از بهار خشن و بی سبزه آنجا سخن میراند؛ ولی در مقابل این بذل و بخشش؛ داستان به اندازه کافی مبهم و دو پهلو است: چگونه باید قهرمان این داستان را درک کرد که فردای مرگ مادرش «حمام دریا میگیرد، رابطه نامشروع با یک زن را شروع میکند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خنده دار میرود.» و یک عرب را «به علت آفتاب» میکشد و در شب اعدامش در عین حال که ادعا میکند «شادمان است و باز هم شاد خواهد بود.» آرزو میکند که عده تماشاچیها در اطراف چوبه دارش هر چه زیادتر باشد تا «او را به فریادهای خشم و غضب خود پیشواز کنند»...
قسمتی از کتاب:
"من از کارم چندان پشیمان نبودم. اما آن همه جوش و خروش باعث تعجبم می شد. دلم می خواست دوستانه, تقریباٌ مهربانانه, سعی کنم برایش توضیح بدهم که من هیچ وقت نتوانسته ام از چیزی پشیمان بشوم. من همیشه به چیزی که می خواست رخ بدهد , امروز یا فردا , مشغولم. اما البته در وضعی که گذاشته بودندم ,نمی توانستم به این لحن با کسی حرف بزنم. حق نداشتم خودم را مهربان نشان بدهم, حق نداشتم حسن نیت داشته باشم."
"نخستین بار پس از دیرگاهی به مامان اندیشیدم, به نظرم می فهمیدم چرا او در پایان زندگی نامزد گرفته بود... مامان در آن نزدیکی مرگ می بایست احساس کرده باشد که رها شده و آماده است که زندگیش را از سر بگیرد. هیچ کس, هیچ کس حق نداشت بر او بگرید. و من نیز احساس می کردم آماده ام که زندگیم را از سر بگیرم..."