مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالون می میرد

نویسنده :ساموئل بکت

مترجم:سهیل سمی

خلاصه داستان:

مالون منتظر مرگ است، او در یک اتاق روی تختی دراز کشیده و منتظر مرگ خودش است و این مرگ تا انتها خواننده را همراهی می‏‌کند.

او در تمام داستان روی تختی دراز کشیده و یک نفر غذایش را کنار در می‏‌گذارد و او با عصایش آن را به خود نزدیک می‏‌کند و می‏‌خورد. مالون با سطل دفع هم همین کار را می‌‏کند. تنها کاری که مالون غیر از خوردن و دفع کردن انجام می‌دهد، یادداشت کردن در دفترچه‏‌ای است که احتمالا همان کتابی باشد که خواننده پیش رویش دارد.

مالون شروع به داستان گفتن برای خود می‏‌کند و با طرح خلاصه‌‏ای از داستان‏‌هایی که می‏‌خواهد برای خود بگوید ادامه می‏‌دهد، که این داستان‏‌ها عبارت است از داستانی درباره یک زن و یک مرد، یک حیوان (پرنده) و یک شیء (سنگ) و به این ترتیب او خواننده را وارد بازی خودش می‏‌کند...

درباره داستان:

آن چه داستان مالون می میرد را جذاب و خواندنی می کند نه طرح داستانی آن (که اساسا فاقد آن است)، بلکه نگرش متفاوت و دگرگون نویسنده به جهان پیرامون خویش و طرح دیدگاه های بعضا فلسفی است. طرح مسائلی از قبیل مفهوم بازی در زندگی، پدیده ی مرگ و تاثیر شگرف آن بر زندگی و توهم انسان از مرگ یا زندگی و آمیختگی این دو، نگرش متفاوت به زیبایی و زیبایی شناسی، یک نواختی زندگی در جهان مدرن و ... هم چنین پرداختن به مفاهیمی چون آزادی، اختیار، عقل و انتخاب، دارایی و مالکیت، حافظه و گذشته، تردید و ...

به عنوان مثال هرگز نباید آن طوطی را فراموش کرد که صاحبش (یک مشاور یهودی) سال ها می کوشد تا به او بیاموزد که بگوید: "در عقل چیزی نیست که از قبل در حس نباشد" و در نهایت طوطی فقط چند کلمه اول را تکرار می کند و می گوید :

"در عـــقل چیزی نیست."

قسمتهایی از کتاب:

- "آن چه اهمیت دارد خوردن و دفع کردن است. بشقاب و لگن؛ قطب ها این ها هستند، بشقاب و لگن."


- " برای زندگی کردن در غرابت و شگفتی، شمعی قلمی کافی است، به شرط آنکه صادقانه بسوزد"


- " از ران ها و پاهایم خواسته ام حرکتی بکنند، آنها را خوب می شناسم و تلاش و تقلایشان را برای انجام تقاضایم احساس می کنم. در آن گستره ی کوتاه زمانی با آنها زندگی کرده ام، آکنده از شور و حادثه، در فاصله ی زمانی میان دریافت پیام و ارسال پاسخی رقت باز. برای سگهای پیر سرانجام روزی فرا می رسد آن سپیده دمی که صدای سوت صاحبانشان را می شنوند و دیگر نمی توانند جست زنان پی او بروند. پس در لانه شان می مانند..."


-  "این است که واپسین ذره ی وجودم، تا آنجا که دوام دارد، به خاطر معنای نهفته در خودش زندگی کند"


برگرفته از نقد شهرام مرادی