مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

انتقال

مرگ چه واژه ی شیرینیه. وقتی فکرش رو می کنم که قراره یه روزی از اینجا برم به یه جای دیگه که خیلی از اینجا بهتره ذوق زده می شم مثل بچه ها. اینجا رو دوست دارم ولی اونجا رو بیشتر.

با خودم فکر می کنم که قبلا یه همچین اتفاقی برام افتاد، وقتی تو رحم مادرم بودم. اولش یه ذره ترسیدم و نالیدم و شاکی بودم که چرا باید یه روز دنیای رحمی مو ول کنم برم به جایی که نه میشناسم نه میدونم قراره باهام چیکار کنن (و چقده خنگ بودم، فک کن اون رحم پر از مایع لزج و شناور توش و به اینجا ترجیح می دادم آخه اونموقع فقط رحم و دیده بودم). ولی الان خوشحالم، پشیمون نیستم،  خوشحالم. اونجا هم همینطوره وقتی برم کلی خوشم میاد. راجع به اینکه کی و کجا و چطوری می رم فکر نکردم، به نظرت لازمه؟ که بهش فکر کنم؟