مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

من می خوام هر روز ببینیم همو.

می خوام برم باهاش مسافرت، چهار صبح یهویی .

می خوام برم سینما و پارک با اون.

می خوام تا پنج صبح با هاش حرف بزنم.

می خوام باهاش شام یا ناهار برم بیرون.

می خوام مسخرش کنم و بخندم.

می خوام مسخرم کنه و بخنده.

می خوام چهار ساعت پشت هم سکس کنیم.

می خوام چهار ساعت پشت هم بغل کنیم همو.

می خوام باهم فیلم ببینیم و تخمه بشکنیم.

می خوام تو سرما با هم جلو آتیش چایی داغ بخوریم.

می خوام باهم بازی کنیم اون بلد نباشه مسخرش کنم.

می خوام صبح بریم سرکار شب بیایم خسته با هم بریم حمام.

می خوام از بدترین خاطراتم براش بگم. میخوام از بدترین خاطراتش برام بگه.

 ولی این وابستگی لعنتی نمیذاره.

اگه همه اینا بشه وابسته می شم. عادت می شه. دلتنگ می شم.

نمی تونم ترک کنم.

فقط سرد میشم.


همیشه ترس از غرق شدن باعث شد که هیچ وقت شنا یاد نگیرم، با اینکه خیلی دوسش دارم، آب، دریا رو

مطمئنم اگه کمتر به ترسم و بیشتر به عشقم فک کنم حتمن شنا رو یاد میگیرم، راحت میرم دریا،

راحت ترم دریا قبولم میکنه.

دیگه بعد از این چقده زندگی برام عالیه،

وقتی میتونی ترس تو بریزی دور که باهاش مواجه شی، 

باید بری تو آب تو دریا خودت و رها کنی بعد اگه قانون شنا رو بدونی و تمرکز کنی دیگه بقیه شو خود آب ، خود دریا انجام میده. 

پس من باهاش مواجه میشم. 

میخوام بشم

متوفی-مرده-مغفوره- مرحومه-مدفونه-مختومه-ممنوعه-

به دیار باقی شتافته

نبوده- نیسته- نخواهد بود-

به دنیا نیامده

از دنیا رفته- از دنیا نرفته- در دنیا مانده- ا زدنیا مانده-

از راه مانده-




واقعیت همیشه دردناکه. ولی این درد بد نیس. من این درد و به بعضی خوشیهای دروغی ترجیح میدم,.

روز قبل، دوباره قولم و شکستم.

یه آدم و دیدم.

یه مرد که یه پیراهن مردونه تمیز و صاف،  یه شلوار پارچه ای مشکی یا سورمه ای، کفش مردونه و کمربند مشکی ، عینک آفتابی،  پوشیده و صورتش اصلاح شده.

روی پیرهنش آرم شرکتشون گلدوزی شده. با یه پراید سفید که یه سمتش تصادفیه آمده .

سوار میشم. ماشین کلن یه مخروبه است. شیشه بالابر خراب، ضبط ماشین قدیمی یعنی فابریک خود ماشین. تو نظر اول طبق حرفهایی که زدیم فکر کردم میریم خونه، ولی هی دور زدیم خونه خودش و خانواده شو به من نشون می ده. از محل زندگیش تعریف می کنه و از اصلیتش.

ولی من معذبم، احساس های ناخوب اومدن سراغم.

رفتیم پارک، اصلن راحت نبودم، دوباره گرم. دوباره احساس اینکه قیافه ام به خاطر گرما تخمی شده، دوباره دستام عرق کرده، راه رفتیم، کیفم سنگین، کمی خسته ام. میشینیم، حرف میزنه. قدش از من بلندتره، صد در صد مطمئنم که این آدم به درد من نمیخوره.

میگه تو لحظه زندگی کنیم، کس شعرهای همیشه. داستان تعریف میکنه،

موبایلش مال عهد قجره.  یهو بلند میشه یه داستان خسته کننده داره تعریف میکنه روبروم، خیلی خسته ام ، چرا نمیریم یه جا دیگه.

دهنم خشکه و چشمام قرمز شده، خیلی گرمه

میگم چاقو داری، 

میگه نه، چطور

میگم تو کیفم انار دارم ، نخوردم، آوردمش که بخوریم. میگه میریم خونه. 

میگه تو که مشکلی نداری، میگم نه ، ولی دوباره گر میگیرم.

جلوی در خونه می ایسته، من پیاده می شم، نزدیک درورودی چند تا زن ایستادن نگاهشون میکنم، نگاهم می کنن. سعی میکنم خیلی خونسرد خودم و نشون بدم ولی از نگاهشون فهمیدم  نتونستم نقشم و خوب بازی کنم،

یهو گفت من برم تو ماشین میام. روم و کردم سمت بچه های کوچه، خیلی وقت بود بازی بچه ها تو کوچه رو ندیده بودم , بعد یهو یادم میوفته دو سه دقیقه گذشته، خودکار از مغزم میگذره ، رفته، برمیگردم میبینم تو ماشینه هنوز میاد، میریم خونه، 

کمی از خونه بگم، خونه کوچیکه، ولی تمیزه، و تلفیقه

یعنی هم خونه مجردیه هم خونه متاهلی. به دیوار چند تا نماد نصبه. مثلا نماد Dream catcher ، یا تیر و کمون مربوط به سرخپوستهای آمریکای شمالی . عکس خواننده های راک معروف، مبلمان مشکی و قهوه ای و دستمال سفره های با طرح تصویر مایکل جکسون. و در عین حال جاشمعی های قرمز کوچیک،پرنده ی سفالی آبی فیروزه ای. یکی از اتاق ها تخت بچه است و وسائل بازی بچه ها و اتاق دیگه وسائل ورزشی و کامپیوتر.

بر می گردم تو حال میشینم. 

میره که چیزی بیاره برای خوردن، کمی استرس دارم، ، منتظر همه چیز هستم. همین لحظه از خودم می پرسم، اینجا برای چی اومدی؟ ذهنم اصلن نمی تونه جواب بده.

فقط خسته ام ودلم میخواد دراز بکشم بخوابم ، 

بلند می شم و میرم تو آشپزخونه ، پشت سرم رد میشه ولی هیچ کاری نمیکنه، هیچی در کار نیس، عالیه، 

با چیزی که در ذهنم داشتم فرق می کرد. قبلن این تجربه رو داشتم ولی رفتار دیگه ای رو شاهد بودم.

میشینیم، حرف میزنیم. تی وی میبینیم. نسکافه میخوریم. آبمیوه میخوریم. آهنگ گوش میدیم. حسابی همه چی ارومه.

یهو یخ کردم، که دیدم بغلم کرد، 

کم کم داغ شدم. از موزیکا خوشم نیومد، 

اومدیم تو حال، زمان خیلی زود میگذره ، دیر شده، این خونه خیلی آرومه.

ولی واقعا نمیخواستم برم، اونجا خیلی آروم بودم.

بغل عالیه، بهترینه.

میگم ماساژ م بده، ماساژ م میده، کمر و دستام ، آروم میشم. 

میخوابم ، 

خسته ام حسابی از کار.

ولی اون هیچ کاری نمیکنه،

فقط بغلم کرد. با مانتو و لباس و این چیزا.

فقط به خودم یه جمله گفتم

امروز اگه انجامش ندم دیگه شاید نتو نم. پیشونیم و نزدیک لبهاش بردم، داغ شدم ، لبهاش و بوسیدم، دیدم اونم داره میبوسه، کم کم دکمه ها رو باز کردم، دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. رفتیم تو اتاق، لباسا رو کندیم ، روی هم بودیم دیدم داره میکنه توم، یهو گفتم نه، نمیشه. 

گفت یعنی چی، چرا، گفتم نمیتونم من تجربه ندارم. و واقعن تجربه این کار رو نداشتم. اولین بارم بود، خیلی دوست داشتم این کار بشه ولی کسی و پیدا نکرده بودم که بخواد اینکار و با من انجام بده، در واقع من چون دختر بودم کسی نمی خواست اینکار و برای من بکنه. شاید می ترسیدن. ولی از حرف خسته ام. الان دیگه سی و یک سالمه. و هنوز درگیر این سوالم "چرا"

دوباره داره تکرار میشه، دوباره همون حرفها داره گفته میشه، چرا، تو الان سی و یک سالته.

میگم ولی متاسفانه هست. میگه باشه، ولی میخواد اینکار و برام بکنه.

میخواد آزادم کنه.

خودم باورم نمیشه که اینکار و میخواد بکنه. ولی عصبیم،

تو تخت بودیم. داره باهام حرف میزنه و با دستش بدنم و میماله، انگشتش رو توم می کنه،

یهو یه نفر وارد میشه. از ترس قلبم می ایسته.

اومدیم بیرون از خونه حسابی دیرم شده، تو ماشین استرس دارم برای اینکه دیر میرسم خونه ، دستم و میگیره و یه داستان تعریف میکنه کمی آروم میشم ، تا موقعی که پیاده میشم و منتظر میشه تا سوار تاکسی بشم، باید این واقعیت و بگم این اولین بارم بود که کسی اینجوری پیگیره که من حتمن یه تاکسی پیدا کنم بعد برم.یعنی نگران امنیت من.

این خوب بود. وقتی گفت رسیدی خونه خبرم کن،  بیشتر خوشم اومد.

رسیدم خونه،

آرامش ، آرامش، آرامش

شب تر که میشه راجع به اتفاق اونروز صحبت میکنیم چند تا پیغام رد و بدل می کنیم، قرار میذاریم دفعه بعد حتمن دوباره همو ببینیم.

من الان راضیم، احساس می کنم دیگه تنها نیستم.