افسردگی یه آدمه، یکی که هر روز باهات هست، باهات می خوابه باهات بیدار میشه، هر روز باهات حرف می زنه، اصلن کار نداره خوشحالی، ناراحتی، حوصله داری یا نداری حرفشو می زنه، همچین رک هم میگه که دهنت سرویس بشه، اصلن کلن به قصد تخریب شخصیتت و تحقیرت اومده، بعضی موقع ها که شروع می کنه، دوست داری کلن گم شی، اصلن بری زیر پتو قایم شی هیچ کی نبینتت، همون آب شی بری تو زمین، تو رابطه هات فقط اون قسمت های تحقیرآمیز و خجالت آورش و هی یادت می ندازه، هی میزنه تو سرت که خاک تو سرت با این زندگی که ساختی، اگه نباشی بهتره، کلن برا همه. اصلن خسته ات می کنه، این حرفاش یه جوریه که میگی برم یه گوشه فقط بخوابم که مغزم خلاص شه. بعدش دیگه با خودته که می خوای ادامه بدی یا نه، مثل دنیای واقعی نیس که با اون آدم بده زندگیت قهر کنی و دیگه تا آخر عمر نبینیش و مشکل حل شه، این هست باهات، تو مغزت هست حالا می تونی یه کاری کنی یه مدت کوچیک شه و بره یه جایی پس ذهنت، ولی هست، تا فرصتش پیش بیاد میاد، خودش میادا نه که تو صداش کنی یا تو بخوایش. مثلن می ری مسافرت و برا خودت وقت می ذاری و هی مطلب های روانشناسی و اینا می خونی ، هی آهنگ های مثبت گوش می دی، اینا خوبه، یه مدت دورش می کنه ازت، ولی فقط کافیه یه شب تنها باشی و شروع کنی تلویزیون دیدن یانه اصلن بری تو تختت و شروع کنی کرم زدن به دست و پات که یهو سرو کله اش پیدا میشه و شروع می کنه به حرف زدن، هی میگه هی میگه هی میگه،
نمی دونم اصلن اینا علمیه یا نه، روانشناسا واقعن به این میگن افسردگی، ولی برای من اینجوری بوده از هفده سالگی اینجوری بوده، خیلی حاد نبود از اول ولی از همون موقع ها بوده باهام تا الان که سی و هفت سالمه. برا ماها که هیچ وقت هیچ دوست صمیمی و خوبی نداشتیم همینطوری بوده، این دوستمون بوده.
من قدر آدمهای خوبی که تو زندگی باهاشون مواجه میشم و می دونم، براشون تا اندازه ای که تو توانم باشه وقت میذارم، براشون مایه میذارم، کاری نمی کنم که ناراحت بشن، تا اندازهای که تو توانم باشه همه کار می کنم براشون که برام بمونن، اما بیشتر وقتها رفتن، نموندن. یا من اشتباهی فکر می کردم که آدم خوبی هستند و باید نگهشون دارم، یا اونا منو لایق خودشون نمی دونستند یا خودم کاری کردم که نباید می کردم، بهرحال ترجیحشون این بوده که نمونن.
حالا اینا رو ننوشتم که ناله کنم، اینارو نوشتم که به خودم بگم که آدم قدرنشسناسی نیستم، آدم هایی که خوبن رو می فهمم که خوبن، برا همین هیچ وقت من با یه آدم خوب بهم نمی زنم.
امروز هشتم فروردین، مردی را دیدم که همان چیزی بود که فکرش را میکردم.
یک روز شخصی را دیدم که از اینکه نمی تواند سیگار را ترک کند گله میکرد، به او گفتم باید جایگزینی برایش پیدا کنی والا تا ابد البوق درگیر ترک سیگاری.
در حال حاضر فقط چند آهنگ شوپن شاید بزند بریند به اعصابت که این چه فاکینگ زندگی ای هست که الان دارد پخش میشود ازاین موبایل لامصب،
بیرونمان مردم وکشته، درونمان خودمان را. انقدر امروز دلم سیگار می خواست که همه این تو مخ بودن زندگی کردن را دود کنم برود تو هوا.
همین چند روز پیش بود که نمی دانم چطور شد که یکهو به مغزم زد که اوه من باید زندگی کنم و هنوز خیلی وقت دارم باید از این هوا و زمین لذت ببرم. این شد که کسخل شدم و این کار دهن سرویس امروز را انجام دادم که بریند به کل روز و همه اون مذخرفات زندگی خوب و غیره.
بعضی آدم ها نباید بیایند تو زندگیت، چون چه باشند چه نباشند کلن میرینن تو مخت تو زندگیت، هستن کمتر ولی بهتر از نبودنشان است.
آدم خوب است یک نفر دوست داشته باشد، یکی که چند ساعت باهاش حرف بزنی، همین. که بتونی این زندگی بی ارزش و چرت و مذخرف و تحمل کنی .
انگار ناف ما را با تنهایی بریده اند.
اصلن این اشتباه است. دوست پیدا کردن اشتباه ست، بالاخره همه میرن،
ریدم به حرفهای این روانشناسای دهن سرویس. که میگن آدمی که دوستی نداره فاجعه است. فاجعه توی عوضیه کلاشی، فاجعه تو کثافتی .
فاجعه من نیستم، زندگی من فاجعه نیست. آخه تو دهن سرویس چی میدونی از زندکی ما که میای دهنتو باز میکنی هر کس شعری رو میدی بیرون. تو چه میدونی من چطوری زندکی کردم، من تو تنهایی چقد کار کردم، جون کندم هیچ کیو نداشتم اون موقع که تو داشتی تئوری فاجعه تو نطق می کردی، خلاصه ریدم دهن همتون. همه آدمها، از همتون متنفرم. آدمی مثل من با هیچ کی نمی تونه دوست باشه، آدمی که همه زندگیش تنها بوده، با کدوم خری دوست شه،
من باگ دارم، مریضم،
حرف زدن یادم رفته،