مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

. . .

امروز 17 آذر 98

به نوع جدی از درماندگی دچار شدم. درمانده ازکار، زندگی، دوست، خانه، خود

صبح باد سردی به صورتم می خوره نگاهم رو از روبرو برمیدارم ، اونطرف خیابان مردی با یک ماسک سفید فیلتر دار ایستاده، یکی دو هفته است که انفولانزا شیوع کرده به همراه آلودگی شدید هوا،  چند سال است که هر سال پائیز هوا همینطوره، سرد، مریض، کثیف. یک آن به مردن با آنفولانزا فکر کردم،دوباره باد سرد وزید، این بار سردتر بود. تاکسی جلوی پام ایستاد، سوار شدم.

دیروز مطلبی رو خوندم درباره درماندگی آموخته شده، موضوع راجع به آزمایشی بود که روی دو گروه سگ انجام شد، گروه A داخل قفسی قرار می گیرند که درش با اهرم فشاری بسته میشد. گروه B داخل قفسی قرار می گیرند که درش را جوش داده اند، به قفس گروه B شوک الکتریکی وارد می کنند، سگ ها که سعی به فرار دارند چندین بار خود را به قفس می کوبند و این باعث زخمی شدنشان می شود، چندین دفعه دیگر این شوک ها تکرار می شود و وقتی سگ ها می فهمند که نمی توانند فرار کنند بنابراین در وسط قفس می ایستند که حداقل بیشتر از این زخمی نشوند.

بعد از مدتی گروه B به قفس گروه A منتقل می شوند، برای اولین بار به قفس گروه A شوک الکتریکی وارد می کنند، تمامی سگ های گروه A با فشار به در از قفس خارج می شوند اما سگ های گروه B فقط وسط قفس می ایستند.آنها دیگر حتی قادر به نجات خود نیستند، و فقط تماشا می کنند، انگار که از در بیرون رفتن فقط مختص گروه A است و آنها لیاقت بیرون رفتن را ندارند و باید همان جا بمانند.

جدیداً حس سگ های گروه  B را به خوبی می توانم درک کنم.

. . .

احمق بودن یعنی اینکه به یه نفر میگی که براش کادو می خری، بعد می خری، بعد قرار می ذاری، بعد می بینیش، حرف میزنی، در آخر با کادویی که تو داشبورد ماشین خودت گذاشتی و بهش ندادی برمیگردی خونه . . .

این جمعه 15 آبان من بود.

. . ،

ذهن جهت یافته ی کج رفته  ی به فاک رفته