مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

. . .

امروز دو شنبه 29 مهر

چند روزیه که خیلی میل به غذا ندارم، همش دوست دارم کتاب بخونم و بخوابم، یه کم هم مثل همیشه دلم سکس می خواد.

دیشب ساعت دو صبح از خواب پریدم دیگه خوابم نبرد تا ساعتم زنگ خورد، آماده شدم اومدم کارخونه. تو راه داشتم فکر می کردم که همینجوری اردک وار حاضر شدم و پریدم سر کوچه سوار تاکسی شدم تا برسم به سرویس، همینجوری مثل گوسفند!!!!!!!!!!! معمولن آدم ها یه چیزی میگن، مثلن امروز میرم که بترکونم، یا امروز روز خوبی خواهم داشت، یا امروز رو به گا می دم، خلاصه ادم با یه هدفی از خونش میزنه بیرون . بعد گفتم اگه بچه دار شدم حتمن هر روز صبح که خواست بره مدرسه یا بیرون بهش یه جمله مثبت راجع به اون روز میگم که این موضوع درونش نهادینه بشه .( به نظرم خیلی امیدوارم نباشم ، نه؟ با این سن پیر خر خانی که من ندارم کی فکر بچه میزنه به سرش که حالا باید راجع به تربیتش هم فکر کنه)

امروز یک کم سر زدم به توییتر، چند تا پست دیدم جالب بود برام، یکیش راجع به فمنیسم بود، که یه خانمی تو یه برنامه ای اعلام کرده بود که گیاه خواری یکی از مهم ترین فاکتورها برای مبارزه با الگوی مرد سالاری است. در واقع وقتی تعداد انسانهای با آگاهی و جستجوگر و با فهم و شعور در انجام یه حرکتی کم باشن مثل همین فمینیسم در ایران، به نظر میاد که هر عن کری با هر نوع اطلاعاتی میاد خودشو طرفدار و نماینده جنبش فمینیسم در ایران معرفی می کنه و یه سری خزعبلات را با نام مبارزه با مرد سالاری در شبکه های اجتماعی بلغور می کنه و یه سری هم از خود ایشون نادان تر طرفداری شون رو می کنن.

من راجع به فمنیسم فقط این رو می دونم که فمنیسم یعنی برابری مرد و زن ، برابری انسان ها. یک فمینیست باید تمام تلاشش این باشه که بتونه این برابری و همه جا رعایت کنه.حالا برسیم به ایران که چون ایران خیلی عقب افتاده است و اصولا ما چیزی به اسم حق و حقوق در ایران نداریم نه برای زنان نه برای مردان نه برای کودکان ، حیوانات و حیط زیست و غیره که فعلن ول معطلن در ایران.  بنابراین همین که فعلن بتونیم پایه ای ترین حقوق انسانها رو بهشون تفهیم کنیم خودش یه عالمه فمینیسمه.

من تو این موضوع همش داده هام خامه و هیچ چی مطالعه نداشتم بنابراین نظری هم نمی دم تا همین جا هم به نظرم زیاد بود.


 امروز ناهارم تو کارخونه کوکو سبزی بود با نون سنگگ، خواهرم برام غذام گذاشته بود و خیلی پر کرده بود منم نتونستم همش و بخورم بنابراین یه آن اومد تو ذهنم که این و بزارم برا همکارم که بیرونه، قطع به یقین وقتی بیاد کارخونه ناهار نداره و گرسنه است. بعد یهو تصویر مامانم با ابروهای گره کرده و اخم کرده اومد تو ذهنم که غذات و به کسی ندادی که ، همش و خودت خوردی؟ میوردی خونه اگه نصفش مونده بود، این یارو کیه که تو غذات و بهش دادی؟

بنابراین در ظرف غذام و بستم و گذاشتم تو مشما و گذاشتم تو کیفم که بعدازظهر برگردونم خونه.همیشه این دوگانگی رفتار مامانم برام سوال بود، که چرا دوستای خودش و دوست داره دوستای ما رو نه؟!!!!!از بچگی وقتی می شنید ما دوستی داریم حالا یا میشناختشون یا نمی شناختشون، فرقی نمی کرد، قاطی می کرد، اخماش می رفت تو هم، یه بهونه پیدا می کرد که بگه این دوستت بده و بدرد نخوره دیگه باهاش دوست نباش.


 بچه که بودم دوستای پسرم بیشتر از دوستای دخترم بود، چون من همش بازی های خطرناک می کردم و همیشه کله ام یه جا خورده بود و خون میومد ازش، خیلی دخترونه رفتار نمی کردم، عروسک هایی که داشتم همشون کالبد شکافی شده بودن و تمام دل رودشون بیرون بود، یه خورده بیش از اندازه بیش فعال بودم و همش خرابکاری می کردم،  موهام همیشه کوتاه بود.تا اینکه پونزده سالم شد و  پریود شدم، هنوز سینه هام درنیومده بود، 

 وقتی این اتفاق افتاد انگار همه دنیا رو سرم خراب شد، هیچ چی از پریودی نمی دونستم. بنابراین کم کم گوشه گیر شدم، کم حرف شدم، با دخترایی که دوست بودم تو مدرسه راجع بهش حرف می زدم ، اونجا بود که کم کم با یکی از همکلاسیام صمیمی  شدم، اون همه چیو بهم گفت ، از سکس پدر و مادرها گرفته تا این پریود و دوست پسر و خلاصه همه چی. یکی دو بار رفتم خونشون و یه بار هم اون اومد خونمون، که مامانم تا دیدتش گفت دیگه حق نداری با این دوست باشی، پس دیدن هام باهاش به مدرسه ختم شد. رفتارام کم کم (خیلی کم کم) شروع کرد به دخترونه شدن. وقتی این خاطره ها رو مرور می کنم تو مغزم یه عالمه اتفاق هایی که اون موقع برام افتاد میاد تو ذهنم که دلم می خواد اینجا بنویسم ولی خیلی زیاده، هر کدومشون یه پست جداگونه است.

تا هفده سالگی فقط دوستام و تو مدرسه می دیدم و حق بیرون دیدنشون و نداشتم و اینکه به شدت ضد مرد بودم. بعد دانشگاه قبول شدم، اونجا تا دلت بخواد خونه رو می پیچوندم میرفتم این ور اون ور و دروغی میگفتم کلاسام تا هفت هشت شبه. بنابراین تا دلت بخواد دوست پیدا کرده بودم، حتی از یه پسره تو دانشگاه خوشم اومده بود و دوست داشتم باهاش دوست می شدم. خیلی نمی فهمیدم حس هامو ولی خب خوشم میومد ازش.

از دانشگاه که فارغ التحصیل شدم دوباره خونه نشین شدم، بنابراین یه بهونه برای بیرون رفتن  جورکردم،یکیش کتاب بود یکیش ورزش .

اینجا بود که به بهونه کتاب گرفتن از کتابخونه ، می رفتم خیابون و تنهایی پیاده روی می کردم  یاتو پارک می نشستم ولی انصافاً کتابخونه هم می رفتم و کتاب قرض می کردم، و در واقع این علاقه ام برای کتاب خوندن از اینجا شروع شد، از این سن، حدودا بیست و یک سالگی. باشگاه هم می رفتم بدمینتون بازی می کردم، تو باشگاه با چند تا دختر هم صحبت شدم ولی دوست نشدم باهاشون، دوباره دانشگاه شرکت کردم و شهرستان قبول شدم، دو سال هم تو شهرستان آزادی و تجربه کردم البته هنوز مغزم اجازه خیلی کارها رو حتی دور از چشم خانواده بهم نمی داد. ولی همین که هر ساعتی بیرون می رفتم یا دوستام و هر موقع می خواستم می دیدمشون خودش خیلی آزادی بود.بعدش دوباره دانشگاه تموم شد، از این جا به بعد دیگه همش سربالایی بود، جون کندن بود،چون نمی خواستم یا نمی شد یا دوست نداشتم که ازدواج کنم بنابراین مجبور بودم که کار پیدا کنم که سربار خانواده نباشم ، پس صد مدل کار و تجربه کردم که بالاخره یه جا بگیرنم. دوست پسرم داشتم ولی همش دزدکی می دیدیم همو، تا جایی که می تونستم سعی می کردم کسی نفهمه که من دوست پسر دارم، کسی دوستای دخترم و نبینه، چون دیدنشون همانا و فشار اوردن به اینکه با دوستات بهم بزن همانا،  فشارهای خانواده دوباره شروع شد، شوهر کن و این کی بود اون کی بود، کجا رفتی، کجا میری، با کی میری؟ کی کار پیدا می کنی؟ کارت و عوض کن، دختر فلانی الان ماهی انقد درآمد داره، پولاتو جمع کن، 

حالا من هویت و شخصیت واقعی خودم و به خانواده ام نشون ندادم و همیشه یه قسمتی از شخصیتم برای خانوادم پنهان بوده، هیچ وقت از خودم و شخصیتم براشون تعریف نکردم. یعنی تو خونه و خانواده همیشه سعی داشتم طبق خواسته شون رفتار کنم که متحمل استرس و دعوا و سرزنشون نشم.

در آخر وقتی به بیست و پنج سالگیم تا سی و پنج سالگیم فکر می کنم می فهمم که اصلن دلم نمی خواد دوباره برگرده، خیلی سخت بود برام، تو این ده سال به اندازه بیست سال پیر شدم.

 


امروز 24 مهر 98- چهارشنبه

چند روزیه از سرماخوردگیم میگذره و حالم بهتر نشده، همش احساس خستگی می کنم، دماغم کیپ می شه و گلوم هم خشکه.فکر می کنم گوشام دارن کر میشن. صدای همه چیز کمتر شده ، به جز صدای لعنتی ماشین سرویس کارخونه.

نمی دونم چرا برای زندگی کردن انقدر تقلا می کنیم، زندگی یعنی تکرار تلاش های بی سرانجام برای هر چه نزدیکتر شدن به مرگ. هر چقدر با خودم فک می کنم به هیچ چی نمی رسم.

چند روزیه که احساس می کنم دوباره دارم چاق می شم، خورد و خوراکم بیشتر شده و همش احساس گرسنگی می کنم، از چیزی که خیلی متنفرم چربی و چاقیه.

مدتیه به شدت اعتماد به نفسم اومده پایین، تو اینه چیزی جز یه چهره زشت و یه هیکل بد ریخت نمی بینم. موهام به شدت بد شکل شده، چشم هام گود شده و زیرش کبوده ، ابروهام افتاده و صورتم پر از لک شده، لباسهام تکراری و بدریخت و حال بهم زن، 

یه مدتی بود تهوع نداشتم، این روزها اومده سراغم،

این لعنتی نیاز شدید به سکس هم روش اضافه میشه، و این فکر و خیال های درب داغون که با خودت میگی حتما دلیل اینکه تو تنهایی بخاطر زشت بودنته

امروز 23 مهر 98- سه شنبه

ساعت پنج و نیم صبح از خواب بلند می شم، اولین چیزی که نگاه می کنم موبایلمه، دو تا پیغام دارم، دو تا پیغامی که به هم هیچ ربطی ندارند، ولی هر دو سرد و بی روحن.

هیچ چی توشون نیست.می خونم، یکیشو سرسری جواب می دم، یکیشو فقط نگاه می کنم چون جواب نداشت.

آماده میشم و میزنم بیرون، تاکسی سوار می شم، میرسم به ایستگاه سرویس، هوا سرده و منتظر بودن سخت. سوار سرویس می شم، با یه خنده مصنوعی سلام می کنم، میشینم رو صندلی و چشم هامو می بندم . چرت و پرت از جلو چشمام رد می شه، می رسیم به کارخونه. با یه خنده مصنوعی تر و بی حوصله تر به همکارام سلام می کنم. 

دختره هر ماه ریشه موشو رنگ می کنه و انتظار داره هر ماه که ریشه گیری می کنه من بهش تبریک بگم که مبارکه ریشه موهاتو رنگ کردی

آبدارچیمون دیروز رفته آب مروارید چشمشو عمل کرده، پریروز هم الکی خودشو زده به سرگیجه انتظار داره من هی ازش دلجویی کنم که چته و فلان

یه احساس پشیمونی زیادی همش باهامه.دیروز نباید حرف می زدم ولی حرف زدم. اصلن چه معنی داره با بعضی آدم ها حرف زدن. فهمیدنش سخته که با کی حرف بزنیم با کی حرف نزنیم. وقتی همه فیلم بازی می کنن. خودمم خیلی فیلم بازی می کنم.