مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

سیلویا 

این روزها هوا خیلی آلوده است طوری که دیگر کسی با بهانه یا بی بهانه از خانه در نمی آید، با این حال پسرکی را در محله فقیر نشین کنار اتوبان می بینم بدون کفش با یه لا پیراهن به هوای به هوا بردن بادبادکش در خیابان سنگ و کلوخی می دود و دستهایش را در آسمان رها می کند.

من پرم، حتی لبریز

پر از اشتباه- پر از گناه- پر از انتخابهای نادرست - پر از دویدن ها تو هوای آلوده زندگیم و سرفه کردن های خونی بعدش - پر ازتجربه -  پیرم 

چند دفعه دویدم و ریه هام رو پر از این ذرات سیاه و خاکستری کردم و سرفه کردم و از زور سرفه زیاد کله مو فرو کردم تو یقه پیرهنم.

زندگی من به من خیلی چیزها رو یاد داد ولی فقط یه بار برام گفت اگه درست انجام دادم کاری باهام نداشت ولی اگه اشتباه کردم 

مثل خانم فضلی معلم کلاس اولم با لبه خط کش محکم زد کف دستم.

هنوز درد خطکش ها رو کف دستم حس می کنم. 


بعد از سالها در دو شب دو خواب عجیبی دیدم.

شب اول پرواز می کردم.

مثل ارواح از در و دیوار رد شدم  و در آسمان اوج گرفتم. 

در حال سیر شهر بودم که یکهو مردم بهم حمله ور شدن به زور می خواستن که بکشنم پائین داشتم تسلیم می شدم ولی رها شدم.

بعد از خواب پریدم.

شب دوم مرده بودم.

بدنم مثل یه لاشه سنگین و مثل یه سنگ بی حس .

انقدر سنگین بودم که از تکان دادن انگشتم هم عاجز بودم. موبایلم زنگ می خورد ولی نمی تونستم حتی چشم هام رو باز کنم همه اتفاقات دور و اطرافم و حس می کردم ولی نمی تونستم حرکت کنم. نفس هم به زور می کشیدم آب از دهانم راه افتاده بود. دستهام زیرم بود و به روی شکم خوابیده بودم. یک نفر به تختم نزدیک می شد وقتی رسید دستم رو گرفت و دو تا جسم کوچک تو مشتم گذاشت. بعد یکهو دستم رو بلند کردم و از خواب پریدم.


به سیلویا

سلیویای عزیز

این روزها حالم خوش نیس، دلم گرفته،

بیزار شدم از آدم ها، 

یاد حرفت افتادم: شاید یک روز، یک نفر، یک جوری آدم را بخواهد که خواستنش به این راحتی ها تمام نشود.

ولی سیلویا چرا فکر کردی که کسی ممکنه پیدا بشه که همیشه تو رو بخواد.تو خوبی حتی بهترین، ولی همه خواستنشون تموم می شه. همه می رن از زندگیمون فقط خودمون می مونیم.

منم دلم برای همین گرفته چون این واقعیت و فهمیدم. ولی ازش رد می شم. مثل همه ردشدن هام. 

آدمها، چیزها، میان و میرن و من فقط فراموش می کنم. دارم شروع می کنم به اینکه سرد بشم و واقعیت ها رو قبول کنم، تو هم باید قبول می کردی که به هر دلیلی تد نمی خواست با تو باشه . با اون کارت فقط تد بیشتر تو این توهم رفت که کار درستی کرده. کسی که رفت دیگه رفت شانس به آدم یه بار رو می کنه و اون این شانس رو از دست داد. 



همین نیم ساعت پیش یک جمله " خیلی میخوامت خاله"یک پسر هشت ساله که به زور می خواست ویفر نصف خورده خودش و به خوردم بده و بعد یه قرآن جیبی بهم بفروشه تونست یه لبخند کوچیک که اندازه کل قهقهه های عمرم شادم کرد روی صورتم بیاره. 

دوباره احساس می کنم  عشق و شادی دوباره به قلبم برگشته.

هنوز صورت پسرک جلوی چشمامه و دوباره خوشحالم می کنه.

من کووول هستم

بعضی آدم هاحسابی من را به خنده می اندازند.

حرف می زنند تا دلت بخواهد، ولی وقتی پای عمل می رسد  پا به فرار می گذارند.

بعد فکر میکنند خونسرد بودن و خنثی بودن نوعی کلاس است، که هر چه بیشتر بگذاری (کلاس را) بیشتر آدم باحال تری نشان می دهی. ادای مالیخولیایی ها را در می آورند. خیلی خنده دار است کسی بخواهد ادا و نقش یک آدم افسرده و مالیخولیایی را دربیارد. که چه؟ 

می آیند خزعبلاتی راجع به مرگ و زندگی می گویند که آی انقدر ما کول هستیم که نه زندگی ونه مرگ در این دنیا برایمان معنی ندارد. مثلا می گویند: اگر همین الان کسی به من بگوید بین صد میلیون پول و مرگ کدام را انتخاب می کنی می گویند مرگ ، ولی می روند پشت بام و اندازه آلودگی هوا را می سنجند، که می توانند آیا آن روز را بیرون بیایند یا نه که برای سلامتی ریه هاشان مضر نباشد که بتوانند چند صباح دیگر هم در این دنیا زندگی کنند.

بعد جالبتر اینکه همین آدم انقدر برایش سلامتی و زندگیش مهم است که سنجیدن آلودگی هوا را میگذارد در اولویت ولی وقت گذراندن با آدم هایی که برایش اهمیت قائل شده اند را کلن رد می کنند. 

فقط می خواهم بدانم تا کی دوام می آورند؟ اینها انسان نیستند، زامبی های شب رو هستند. بدون احساس و فقط در پی ارضا کردن احوالات خودشان.


پریود بهانه خوبیه برای زود خوابیدن و خزیدن تو تخت و چپوندن خودت زیر پتو  و خودتو به خواب زدن

برای اینکه تو جمع نباشی .

من دلم گرفته.خسته ام از دنیا، از آدم ها.

از دروغ .از اینکه انقد همه از رو تخمشون حرف می زنند. کسی راست نمی گه.

کسی  جرات گفتن حقیقت و نداره. خسته شدم از بس آدمها برای رسیدن به خواسته هاشون دنبال فریب دادن هستند. وعده های دروغی.

قبلن خیلی زود باور می کردم. ولی الان هیچ جمله ای دلم و نمی لرزونه . خوشحالم نمی کنه.

آدم خودکشی نیستم. بهش فکر می کنم ولی عملیش نمی کنم، مجبور به زنده بودن هستم، مجبور به زندگی کردن با این آدمها هستم. 

گاهی اوقات  برای اینکه فکر کنم که زنده هستم و دارم زندگی می کنم مجبور میشم با این آدمها دوست بشم. کاش انقد آزاد بودم که می تونستم تنهایی رو انتخاب کنم.

می تونم بگم اینجا آروم ترین جای دنیاست، چیزی که بی نهایت آرومم می کنه. ,وقتی کتاب می خونم بهتر می شم وقتی می نویسم خیلی حالم بهتر می شه.

نوشتن حالم و خوب می کنه.