مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

بی شعوری حاد

همینطور که زمان بیشتر و بیشتر به ساعت چهار نزدیک می شه، ذهنم بیشتر درگیر جملاتی می شه که باید تو خونه بگم، جواب بی شعوری هاشون رو چطوری بدم که بفهمن، هر چی به مغزم فشار میارم به هیچ چی نمی رسم. می دونم که منو مقصر می دونن، میدونم که در نهایت باید من عذر خواهی کنم، چیه تو اون مغز ناقصشون که بهشون اجازه هر مدل دخالتی رو تو زندگی آدم ها میده، دورویی و تزویر از سر و روشون میباره، یه مشت آدم پول پرست، بنده شکم  و  تشنه توجه.

صبح که اومدم کارخونه، روی موبایلم می بینم دو تا پیغام اینستاگرام اومده که ، به اون یکی گفته مرسی از کارت، اونم یه قلب و یه بوس گذاشته.

من چکار کردم؟ فقط از گروهشون اومدم بیرون ، از گروه های دیگشون هم اومدم بیرون. اصلا کلا کشیدم بیرون از هر چی خواهر و خانواده است.

انقدر عصبانی  و ناامید و متاسف هستم از خانواده ام که تحمل یه ربع بینشون بودن رو ندارم ولی مجبورم.

کتاب

می خوام کتاب سفارش بدم، اینترنتی از سی بوک، هوس کتابهای داستایفسکی و کردم، ولی ته مغزم هی میگه پستی سفارش بدی کی تحویل بگیره، این پستچی ها جدیداً چقد غر غرو شدن. 

تبدیل

یکی ازپر کاربردترین وسائلام، تبدیل  آ یو اکس به موبایلم. 

یکی دیگه هم شارژرم.

خود موبایلم که دیگه کل زندگیمه. 


مه غلیظ

بهترین تجربه هام از رانندگی ، یکی رانندگی تو بارون یکی هم تو مه غلیظ.

. . .

برای من زندگی کردن خیلی دلهره آور و سخته، حتی بیشتر از مرگ.

از موقعی که به دنیا میای فقط داری مراحل زندگی کردن و طی میکنی. مدرسه، کار، ازدواج، بچه، پیری، مردن. این کلشه، مردم همه این مراحل انجام نمی دن ولی باز هم چه فرقی میکنه، این مذخرف بودن و هیچ بودن زندگی و یه جور دیگه تحمل میکنن. یکی تو آفریقا با گرسنگی و تشنگی سر و کله می زنه، یکی تو آمریکا با فلسفه وجود گرایی، زندگی به طرز عجیبی بی فایده و بی معنی هست.بالاخره تلاشیه برای رسیدن به نقطه مرگ. تصور کنید که تو دنیا هیچ دین و مذهبی و آیینی نبود، قرار نبود که از صبح تا بوق سگ کار کنید تا پول دربیارید، تصور کنید هیچ دولت و کشور و نژاد خاصی نبود یا هیچ مدل جامعه ای ، خانواده ای، یا هر چیز جمعی، یعنی دقیقا برگردیم به چند هزار سال پیش، چی میاد تو ذهن آدم، اینکه زندگی اون موقع هم هیچ معنی نداشت. متوجه میشیم که این همه قرار و مدار و ما برای این گذاشتیم که به زندگی معنی بدیم که نه تنها نتونستیم بلکه فقط خراب و خرابترش کردیم.

ناوکست

تازگی ها شروع کردم به پادکست گوش کردن، یکی از بهترینها که خیلی نظرم و جلب کرده ناوکست هست ، کتاب انسان خردمند رو به فارسی ترجمه می کنه و با یه سری توضیحات مختصر و عالی شرح می ده. بعد از انقلاب کشاورزی دیگه هر روز کمه کم دوست دارم دو تا اپیزود گوش بدم، خیلی برام جالبه که انسان تو طول زندگیش رو زمین چه کارهایی کرده. بعد هم اینکه تمام این روش های زندگی و آداب و رسوم و آیین های مذهبی و قوانین حکومتی و سیاستی و خلاصه همه چیزی که الان هست چطوری درست شده. انقدر خوبه این پادکست که حتما باید دو سه بار گوش بدی تا کامل و عمیق بفهمیش و لذت ببری .


خود جلو افتاده پنداری

اینجا یه چند تا خانوم کار میکنند، تو قسمت فروشمون، روزی نیس اینا رو بدون کاشت ناخن و موی رنگ شده و صورت بی آرایش ببینی، بیشتر اوقات هم هیچ کی و آدم حساب نمی کنند جز خودشون، مشکل قضیه اینه که با این همه دک و پز، دستشون و بعد از توالت کردن نمی شورن!!

با همون دستها هم به من نامه میدن ، بعضی موقع ها میوه و شکلات هم تعارف میکنند، ولی خب من صاف میندازمشون تو سطل آشغال.

از یکی دیگه از خصوصیت های جالب و به یادماندنیشون هم اینه که تا دلت بخواد پشت سرت حرف می زنند، ولی تو روت جوری عزیزم گلم می کنند آدم فکر میکنه خواهری مادری چیزیش هستند و ابدا  ابدا دیگه راجع به تو حرفی نمی زنن :). مثلا امروز، مدیرشون ناهار مهمونشون  کرد، خب اون که نمیدونه، ولی خب بعد از ناهار خوردن به ساعت نمی کشه زیر آب زدناشون شروع میشه. یه خاصیت دیگه شونم دوشیدنه. تا دلت بخواد اگه گاو باشی می دوشنت. یه تفکر جلو افتادگی در عین حال عقب افتادگی هم دارند. بعد عاشورا تاسوعا هم باید بری جلوشون و بگیری یا تو صفه نذرین یا تو صف هیئت. در عین حال هم از پارتی ها و دور همی های جلوافتاده شونم نمی گذرن. 

می خوام بگم ما با اینا شدیم هشتاد میلیون نفر.

دیروز جمعه 30 آبان

شروع میکنه به حرف زدن، راجع به فوت پدرش، اینکه چطور شد و برای چی. تمام مدت فقط سعی میکنم که شنونده باشم، به نظرم لحظلات دردناک و ناراحت کننده ای رو تجربه کرده، ولی در عین حال براش آزار دهنده نیستند، راحت میتونه باهاش کنار بیاد، به نظرش مرگ پدرش نقطه عطف زندگیش شده. از اون به بعد دیگه زندگیش تغییر میکنه. من در تمام مدت فقط به پدرش فکر میکردم، این که زندگی سختی و برای خودش انتخاب کرده بوده، مردن سخت تری هم براش رقم زده شد. من فکر میکنم که توی خواب مرده ولی تنها، سرد و دلگیر. 

من یاد یه نوشته از کتاب برادران کارامازوف افتادم :

"پسر عزیزم، الکسی فیودوروویچ، شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه، شیرین است؛ همه به آن بد می گویند اما همگیِ آدم ها در آن زندگی می کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگرِ گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. الکسی فیودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشتِ تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشتِ تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، والسلام. اگر خوش داشته باشی می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشتی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست."