مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

شت این مای هد۳

امرو ز هی با خودم حرف زدم، هی حرف زدم، هی حرف زدم، که" خودت و دوست داشته باش"

"خودت و دوست داشته باش"

"خودت و دوست داشته باش" 

"خودت و دوست داشته باش"

"خودت و دوست داشته باش"

"خودت و دوست داشته باش"

.

.

.

.

ولی یه چیزی خیلی قویه، افسردگی خیلی قویه، نمیشه به این راحتیا، 

امروز 9 بهمن

قبلنا که بعد از یه مدت مدیدی پیام می‌داد، حداقل یه دلم تنگ شده هم می‌بست بغلش، الان که بعد از یه ماه و نیم، فک کنم، پیام داده:

ساعت 11:50

سلام خوبی؟ چه می کنی؟

ساعت 14:30

گفتم : سلام، خوبم . تو خوبی؟

گفت: میخواستم بگم ببینیم همو دیدم دیر جواب دادی دیگه دیر شد

گفتم: موبایلم پیشم نبود، مگه کرجی؟

گفت: نه، یعنی بیای تهران.

گفتم حالا یه دفه دیگه، منم دلم تنگ شده برات.

.

.

.


یعنی خاک بر سر من، حالا نمی گفتی دلم تنگ شده، قدیما باز معلوم نمی کرد یه خورده رعایت میکرد، صاف نمی گفت بیا بکنیم. الان کلن زده جاده خاکی. یعنی دو ماه یکبارم که تکست میده فقط واسه رفع کوتیه. قشنگ تو آب نمکم. ای خاک بر سر حول خنگه من کنن. البته باز از قدیمم بهتر شدم، اگه آدم قدیم بودم، همون ساعت سه یه کاری میکردم که برم تهران، خاک بر سر من کنن. حتمن دوباره خونه اش خالی شده، با دوست دخترشم بهم زده، نسخ سکسه. گفته حالا یه تکست به این بزنم، این که حول من هست، یه بشکن بزنم اینجاست. یعنی خوب شد دیر دیدم تکستشو، الان که فک میکنم میبینم، اگه همون موقع دیده بودم، رفته بودم انقد خرم من. 

امروز ۲ بهمن

این چند وقت که دنبال یه‌نفر بودم که بتونم باهاش حرف بزنم، متوجه شدم اکثر ادم‌ها فقط دوست دارن شنیده بشن  تا خالی بشن و اینکه دوست ندارن چیزی و که خالی کردن با حرفهات پر شه.

جمله‌بندیم امروز تخمیه، مثل روح و روانم.

.

.

.

امروز سرصف کارت‌زنی سر یکی از کارگرها  با رئیس بازرسی  حرفم شد. بعدش خیلی خونسرد رو کردم به  یکی از همکارام و ازش پرسیدم کارت اوکی شد؟ گفت: نه همونطوریه ، گفتم اگه کاری از دستم برمیاد بگو انجام بدم.  (تصادف کرده و زده یکی و ناک اوت کرده) تو سرویس خوابم برد توی خوابم دیدم که فقط دارم با خودم حرف میزدم، یه آن از خواب پریدم، ترسیدم نکنه بلند بلند حرف زدم، که از همکارای غش خوابم فهمیدم که نبوده. از سرویس پیاده شدم سوار تاکسی شدم به راننده با روی خوش سلام علیک کردم، اونم انگار من اولین نفری بودم که امروز باهاش اینجوری حرف زدم، با خوشروئی جواب داد سلام دخترم، خسته نباشی.

رفتم خونه، دوش گرفتم، نشستم سر میز، بابام و صدا کردم ، یکی دوبار، بالاخره اومد، گفتم برام حرف بزن ، بگو امروز چطوری بود، اونم حرف زد، یه دل سیر، یه شعر هم خوند، 

فقط معده دردم اجازه نمی‌داد بیشتر بشینم، گفتم میرم دراز بکشم. دو دقیقه یعد با یه قرص اومد اتاقم گفت آخر شب بخور معده‌ات و خوب میکنه.