دیشب پدربزرگم مرد.
این موضوع کمی مشکوکه.
چون من اصلن ناراحت نیستم، دلتنگم نیستم.
وقتی شنیدم گفتم اه چه ضد حالی،
حوصله مراسم و عزا و تسلیت و اینا رو ندارم، تصمیم گرفتم از همکارا و دوستا کسی نفهمه،
امروز صبح یه کم ترسیدم، این مراسم سوم یعنی چند روز بعد از مردن؟ خدا کنه بیوفته پنج شنبه. حوصله مرخصی گرفتن از رئیس و ندارم.
من حاصل تلاش 11 دقیقه ای زن و مردی هستم برای به وجود اوردن موجودی با جنسیت مرد، نر، پسر . . .
که با شکست مواجه شد. (: