مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

شادگونه

امروز 25 شهریور

دو روز از روز تولدم گذشته.

امروز روحم خوشحاله. احساس خیلی خوبی دارم. حس می کنم از تمام روزهای دیگه ام خوشگل ترم. خوش هیکل ترم و خوش اخلاق ترم.

امروز مالیخولیام جور دیگه ای داره خودش و نشون می ده. با ذوق کردن و خوشحالی کردن.

بیشتر از همیشه دلم سکس می خواد، هم آغوشی و لوندی کردن. امروز به هیچ چیزی جز چیزای خوب و لذت آور فکر نمی کنم.

امروز جور دیگه ای به اندام هام حس دارم، به دستم به پاهام به لب هام.

زندگی داره حالای خوبم و دوباره بهم پس می ده،

امروز 15 شهریور

ساعت هفت صبح دلم گرفت، غصه خوردم ، بغض کردم  که ندارمت

تصمیم تخمی

امروز 12 شهریور

صبح تو تاکسی نشسته بودم بعد ، مجری های رادیو که یکیشون زنه یکی دیگه مرد، دارن پشت هم خبر مرگ و کشت و کشتار و بمب  و اینا می دن. یعنی واقعا این خبرا برای مردم عادی  مهمه که مثلا کره شمالی بمب هیدروژنی  شو خوابونده رو قاره پیما و می خواد آمریکا و اروپا و آسیا و همه کره زمین و به گا بده جز خودش.  مثلا تصور کن مرد یا زنی که سر برج بدهی  و چک داره براش مهمه  با مسئولین محترم بانک به گا بره یا با بمب هیدروژنی کره شمالی. البت بمب با کلاس تره شاید. تازه چه تراژدی خوبیه تاریخ به خاطر می سپردشون. این دنیا واقعا جای وحشتناکیه برای زندگی . بعدم که می گی همه می گن خب قانون همینه.

ساعت  11:34 همین امروز

تصمیم گرفتم شاد زندگی کنم. با اینکه حتی گفتنش هم برام سخته ولی می خوام سعی کنم.یک هفته است که شروع کردم به ورزش کردن. موبایلم و عوض کردم و چند دست لباس جدید خریدم. قصد کردم یک خیریه پیدا کنم و عضو بشم. کمک کردن حال آدم و خوب می کنه. حداقل توهم خوب بودن و به آدم می ده. هنوز موفق به پیدا کردن دوست نشدم. دختر کمی و میبینم که مثل من باشه. هم فکرم باشه. چند تا کتاب جدید بخرم. جدیدا آشپزی می کنم. علاقه پیدا کردم بهش. از قرار معلوم دستپختم مثل اخلاقم تخمی نیس. خوششون میاد دور و اطرافیام.

جمعه  دو روز پیش ،  یک رابطه جنسی و تجربه کردم . حالم و بهتر کرد ولی خب راستشو بگم نه خیلی. اونی نبود که می خواستم. الان بعد از دو روز پشیمونم که این کار و کردم.  پشیمون از این لحاظ که عهدی که با خودم بسته بودم و شکستم. قرار گذاشتم با خودم که دیگه هیچوقت انجامش ندم.  احساس می کنم آدم عوضی  و داغونی هستم.

الان که رسیدم به این خط به خودم می گم :" تو اصلا می دونی شادی یعنی چی؟" 

والا نمی دونم. فقط می دونم هزینه اش بالاست.

شاد بودن.

حق انتخاب

حق انتخاب همیشه برام  معنی روشنی  داشته.اینکه من درسته روی اسمم، خانواده ام، محل جغرافیایی که به دنیا اومدم، نوع تربیتم تا بیست سالگی هیچ دستی نداشتم ، هیچ حق انتخابی نداشتم.  اما حتمن روی  روش زندگیم در بزرگسالیم، ادم های دور و اطرافم نقش داشتم. حق انتخاب داشتم. می تونستم خیلی ها رو انتخاب نکنم، خیلی کارها رو انجام ندم. اما موضوع چیز دیگه است.

فیزیک کوانتوم قانون جذب رو اینطوری تعریف می کنه:

خلاصه استدلال فیزیکی برای قانون جذب این است که وقتی موضوعی در ذهن تصور می‌شود، مغز انرژی تولید می‌کند و از سوی دیگر انرژی صورت دیگری از ماده است و همه کائنات از انرژی درست شده‌اند. انرژی ذهنی بر انرژی کائنات اثر می‌گذارد و قانون جاذبه عمل می‌کند. پس آن‌چه تصور می‌کنیم به طرف ما جذب می‌شود و در برابر ما ظاهر می‌گردد.(گرچه که هنوز این قانون به اثبات نرسیده)

موضوع این فکر لعنتیه، که باعث می شه همیشه گزینه های من برای انتخاب یکی باشه. این یعنی من همیشه دارم یک سری جریانات مشابه به هم رو جذب می کنم. چون بهشون فکر می کنم. یک سری آدم ها و کارهای مشابه هم رو جذب می کنم .

موضوع خیلی مهم تر اینکه ما تقریباً هیچ حق انتخابی نداریم. به هر حال به خاطر همون چیزایی که از اول هیچ دستی توشون نداریم  همیشه فکرمون یه سری گرایشات داره که تو پائین ترین لایه ذهنی مون نهادینه شده، بنابراین مسیرمون  و هر چقد بخوایم از چیزی که هستیم دور کنیم بازم می بینیم که همیشه به یک سمته.



یک روز جمعه

دیروز 3 شهریور

ظهر ساعت 12 و بیست دقیقه ، از ماشین پیاده می شوم . تلفنم  را برای تماس گرفتن درمیاورم ، نگاهم  را یک مرد که آن طرف خیابان ایستاده جلب می کند. به سمتم راه می افتد و من هم با دودلی وتردید به همان سمت می روم کم کم دستگیرم می شود که خودش است. چهره اش با عکس هایش خیلی متفاوت است.  من جا خورده ام و کمی استرس دارم. ناشیانه عمل می کنم و او متوجه می شود. در کل رفتارهایم را یکی یکی  حدس می زند. فکرم را می خواند. یک کافه خلوت پیدا می کنیم . برای او سیگار کشیدن خیلی مهم است. انقدر که کافه مان را به کافه دیگری که همان نزدیکی بود تغییر می دهیم که او بتواند سیگار بکشد. حرف هایی که رد و بدل می کنیم از کلیشه هم آن طرف تر است. خودم از اینکه حرف زده ام پشیمانم حسابی. آخر من و چه به این همه حرف.  یک چیزی متوجه شدم . آن هم اینکه وقتی او می گوید از آدم های عام بدم می آید و نرمالیتی را دوست ندارم، من برایش به خوبی آدم های نرمال را شرح می دهم که بگویم چرا ادم های نرمال جذاب نیستد. چون خودم ته نرمال هستم. خودم ته آدم نادان هستم. خودم ته عام هستم. ذهنم کلی مغشوش است  و خوب نمی توانم رول بازی کنم. این همه روراستی را از کی به ارث برده ام.

او یک هنرمند است، از چوب چیز می سازد. گیتاریست است و گاهی اوقات نقاشی می کشد. به فیلم بیشتر از کتاب علاقه دارد. موهای بلندی دارد و از مکث کردن بین حرف زدنش خوشم می آید.

چیزی که بیشتر از همه امر را بهم مشتبه می کند که حسابی تخمی است شانسم، این است که او هم اهل اهواز است. شاید همین قضیه باعث شود که دیگر با او قرار نگذارم. شاید اینکه به موسیقی علاقه شدید دارد باعث شود که دیگر نخواهم او را ببینم. شاید اینکه ایده های زندگی اش با دیگر آدم های دور و اطرافم فرق می کند دلیل این باشد که دیگر جوابش را ندهم. شاید اینکه با من طوری رفتار می کند که انگار یک  انسان هستم باعث شود از او هم متنفر شوم. شاید این جمله که" اگر از اتفاقی که در گذشته برات افتاده درس نگرفته باشی اون اتفاق انقدر برات می افته که تو بالاخره یاد بگیری" با عث بشه که دیگه دنبال رابطه نباشم.

در آخر وقت خداحافظی ، رفتارم عین آدم های فراری است. زودتر می خواستم از این مهلکه رابطه با این آدم در بروم. او هم متوجه می شود.

به سرعت خداحافظی می کنم و پشتم هم نگاه نمی کنم.