مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

تولد شکوه 2

دیروز 28 مرداد (صبح)

بالاخره به شکوه اس ام اس دادم .

"دوست عزیزم من خیلی دوست خنگ وخل و بی معرفتی هستم ، می دونم، من و بزن من تولدت و بهت تبریک نگفتم، تولدت مبارک کلی هم نادم هستم" نگو همینجوری تخمی  امسال زدم تو خال. تولد شکوه بیست و هشتمه. شکوه کلی خنده فرستاد که نادم نباش، تولدم همین امروز بوده، رفیق بامعرفت خودم هستی. خلاصه کلی خندیدیم . اینجوری شد که امسال هم یه جوری از این قضیه تولد و تبریک گفتن به شکوه با سربلندی بیرون اومدم .

بعدازظهر

تو اداره کلی جنجال راه افتاده بود، چند نفر زیر آب چند نفر دیگه که اونا هم چند روز پیش زیر آب همونایی که زیر آبشون و امروز زده بودن و زده بودن. انتقام و این حرف ها. بعد جمع یه سری از آدم ها هم که دنبال این سوژه ها هستن برای وقت تلف کردن هم داغه داغ بود. چه حرف ها و بحث های داغی می کردن. خلاصه دیگه  فقط داریم دور خودمون می چرخیم .

شب

رسیدم خونه و دیدم هیچی توخونه آماده نیست، نه غذا داریم  نه چیزی تو یخچال . تازه یه عالمه ظرف هم تو سینک ریخته. تو سبد رخت چرک هم کلی رخت ریخته. لباسام و کندم از تنم، یه دوش نصفه نیمه گرفتم، رفتم نشستم روبه روی تی وی، چشمم افتاد به میز که ، یهو بلند شدم رفتم ظرفها رو شستم و دستی زدم به آشپزخونه و برنج گرفتم و باغالی دراوردم و مرغ و ساعت هشت ونیم یه باغالی پلو مشت آماده کردم، با دو تا خواهرم شام خوردیم . یه سریال کمدی نگاه کردیم و کمی با موبایلم ور رفتم و رفتم تو تختم دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح  امروز 29 مرداد

با زور چشماموباز کردم و اولین چیزی که دیدم کتابم بود که چند روزه زیر بالشمه و نتونستم چند ورق دیگه ازش بخونم ، بلند شدم و لباس پوشیدم و دوباره اومدم شرکت.

اول صبح چند تا کار انجام دادم و دم ظهر تو موبایلم می گشتم دیدم  یکی از فالورهام پست گذاشته که یه فورد موستانگ گذر موقت گرفته برای دو ماه و فعلن دارتش. .....  اعصابم و خورد می کنه ،  این اطلاعات تو مخش از فلسفه و کوانتوم و جهان هستی  یا این بدن  مذخرفه ورزشکاریش که عین یه اسب عضله ایه، یا این جواهر طراحی کردنه داغونش که پیج داره با یه عالمه فالور، از همه بدتر اینکه متال گوش می ده و فورد موستانگ سوار می شه.  اینها مگه پدر و مادر ندارن، کسی و ندارن به خاطرش کاری انجام بدن، الان پدر و مادرش ازش راضین یا خواهر و برادرش، کسی و داره که بهش هیچ مدله افتخار نکنه.چطور این می تونه اینطوری باشه . چطور انقد همش بیکاره، بعد من از صبح تا شب کار می کنم،


تولد شکوه

امروز 24 مرداد،

تولد شکوه تو این ماهه، اما من دقیقا یادم نمیاد چه روزیه. هجدهم بود یا بیست و هشتم.هر سال همین مشکل و دارم، کلن روز تولد شکوه سختمه که یادم بمونه. بعد هر سالم پولیتیک می زنم بهش ، یه روزی که حدس می زدم تولدشه ، بهش تبریک می گفتم بعد اونم می گفت مرسی و اینا ولی مثلن چند روز دیگه است بعد منم کلی شرمنده گی از خودم نشون می دادم و می گفتم وای چقد من خنگم ، ولی خب  اون روز هم بهت تبریک می گم.

من شکوه و خیلی دوست دارم، تنها دوستم  که همه حرفام و بدون هیچ سانسوری بهش می گفتم،  شاید باهاش خیلی تفریح نرفتم یا خیلی  نخندیدم، ولی  یه آرامشی بهم می داد که هیچ دختر دیگه ای نمی تونست بده. کسی که بتونه حرف دلم و ازدهنم دربیاره یعنی خیلی منو جذب کرده.  بیشتر اوقات که حرف می زدیم به من اعتماد به نفس می داد، کلی تعریف می کرد ازم که تو خیلی خوبی و لیاقت خیلی چیزها رو  داری، روابطش هیچ وقت مثل روابط من نبوده.دخترهای زیادی و جذب خودش می کنه، دخترهای باهوش و زرنگ.  یه بار تو اینستا عکس یه دختری و گذاشته بود و زیرش کامنت گذاشته بود از دلتنگی و دوری . انگار خیلی باهاش صمیمی بود. حتمن بیشتر از من باهاش بوده، یا خیلی قبولش داره. تو تهران هم خوابگاهیش و هم دانشگاهیش بوده. مثل من. چی داشته که انقد جذبش شده. ازمن قدش بلندتر و خوشگل تره هیکل بهتر و موهای بلند و مشکی. یه بار با دوست پسرش میاد کرج. با هم میریم  پارک، اول البته منتظر می شیم که کلاس دوست پسرش تموم بشه. تو دانشکده خبر استاده. وقتی میاد،  میریم کافه ، بعد راه میوفتیم می ریم گوهردشت ، پسره خیلی براش اونجا جالب بود، هی میگفت من از کرج خوشم اومد ، اینجا چه خوبه چقد شلوغه. بهم اعتماد به نفس می ده که اگه عکاسی دوست داری برو دنبالش ، می گفت از خیلی از شاگرداش که میان کلاس استعدادم بیشتره حداقل اطلاعاتم بیشتره.

شکوه با اینکه خوابگاه داشت ولی بیشتر اوقات خونه دوست پسرش زندگی می کرد. خیلی هم دیگه رو دوست دارن، انقد که پسره برای شکوه گریه می کنه، با خانواده شون بخاطر هم دعواشون شده. اما شکوه می گفت بخاطر جنسیتم اصرار دارم که ازدواج کنم، می گفت نگاه کن الان اسماعیل و ، داره برای دکترا می خونه، زندگی براش ادامه داره، اگه به هم برسیم خیلی خوب می شه اما اگه هم نرسیم اون دنبال آرزوهاش می ره، استوپ نمی کنه. اما من کل زندگیم بسته به این شوهر کردنه.

البته منم اگه پسر بودم با شکوه ازدواج می کردم. یه بار بهش پیشنهاد دادم که بیاد کرج ، خونه اجاره کنیم و با هم زندگی کنیم، من کار کنم و اون خونه رو نگهداری کنه، کر کر خندید. از اون خنده هایی که وقتی یه چیزی خیلی دیگه برات شوخیه می کنی،

گاهی اوقات بهش حسودیم میشه. به همه چیش ، بدنش ، دوستاش، حسش، کاراش، توانایی هاش ، دوست پسرش.


حیف شدگان

امروز 22 مرداد

هم پریودم، هم اسحالم، هم معدم درد می کنه، هم سرماخوردم،

هم تو اداره به حجابم گیر دادن که خانوم موهاتون الان هفت سانت بیرونه، درست نیس برای یک رئیس دفتر مدیرعامل.

با خط کش اندازه می زنم ، لامصب راست می گفت هفت سانت بیرونه ، یعنی چقد چش های خط کشی دارن

 اینا رو باید ناسا بگیره با این همه دقت . حیف شدن تو ایران. این همه استفاده بهینه از چشم؟ مگه میشه !!!!!




دیشب کابوس دیدم

امروز ده مرداد

ساعت دو تا چهار صبح کابوس می بینم و با فریاد از خواب می پرم. تو حینی که دارم کابوس می بینم همش می خوام که تموم شه و اگه خوابم یکی بیدارم کنه. ساعتش و می دونم چون ساعت دو از خواب بلند شدم و رفتم دستشویی و وقتی دوباره خوابیدم این کابوس و دیدم. یه مدل کابوس ها هست که بعد از بیدارشدن دیگه می ترسی چشم هاتو رو هم بذاری و بخوابی که مبادا دوباره سراغت نیاد.

تو زندگی آدم هم یه اتفاقایی می فته که عین کابوس می مونه ، می میری تا تموم بشه ، وقتی هم تموم می شه ترس دوباره اتفاق افتادنش می کشتت. هر روز ، هر شب .

امروز صبح رفتم بانک که درخواست دست چک جدید بدم، قبلیه تموم شده.دفعه سوم هست که میرم برای تمدید، این مرتیکه که مسئول این کاره هی سنگ جلو پام می ندازه، اول گفت چک هات برنگشته، چهار تاش بیرونه.دفه بعد گفت حسابت هم کم جریان داشته.رفتم چک هامو جمع کردم، حسابم و یک هفته است شارژ کردم، یعنی رفتم از یه حساب دیگه پول انتقال دادم تو این حساب که جریان داشته باشه ، حالا این آقای به اصطلاح محترم میگه امتیازتون پائینه ، باید حداقل چهارتومن ثابت تو حسابتون بزارید یک ماه تا امتیازتون بیاد بالا.آخه مرتیکه من اگه چهارتومن ثابت داشتم که نمیو مدم دست چک از تو بگیرم تو دوغوز آباد هفت تپه. معدم تیر میکشه وقتی دوباره به کاراش فکر می کنم. یه احمق به تمام معنا که تو بانک کار کردن و باید بهش یاد داد. بهش میگم الان دست چک لازم دارم یه کاریش بکنید، می گه به رئیس شعبه بگید ایشون اکی داد باشه.وقتی پیش همون رئیس شعبه شکایتش و کردم و حسابم و بستم  می فهمن .می خواستم توضیح بدم که مردک من اینجا حساب حقوقم هست ، به اضافه اینکه من می خوام ماشین بخرم این یعنی حساب من حداقل تا دو سال پشت هم هی شارژ میشه ، بنابراین امتیازم می ره بالا، بانک شما هم خیالت راحت می شه که یه حساب دیگه هم داره که پول بچاپه ازش.اما حوصله بحث ندارم، حوصله توضیح ندارم، حوصله تقلا و تلاش برای بدست آوردن ندارم.

دوست ندارم برای این موضوع التماس کنم و خواهش و تمنا.

بدون دست چک زندگی می کنم . سعی می کنم پول جمع کنم که ماشین نقد بخرم.

موضوع بر سر اینه که تو جوامعی مثل جامعه ما، برای انتخاب زن ها به عنوان زن خوب دو مدل خط کش هست. زنی که محجبه است زنی که بیحجاب یا بدحجاب  است. زن ها در ایران فقط با اندازه حجابشان انتخاب می شوند،

زن عفیفه

زن بی عفاف

اگه دامن من خیلی کوتاه باشه به من میگن جنده

اگه دامن خیلی بلند باشه به من میگن اممل

اگه بین اینا باشه من دیگه زن  روشنفکری  هستم؟

زنی که خودش نیست فقط چند تا برچسب است.


می خوام بدونم اگه همه زن ها آزاد به انتخاب پوشش خو د از همان بچگی بودند ، همه زن ها در کشوری آزاد مثل آمریکا بودند و هیچ کس اجباری به پوشیدن نوعی لباس نبود. پوشش زن ها چطور بود؟


هنگامی که خاطره ات را

می بوسم

در می یابم دیری است که

مرده ام

چرا که لبان خود را از

پیشانی خاطره تو سردتر

می یابم

از پیشانی خاطره تو

ای یار

این شاخه جدا مانده من