مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

تولد شکوه

امروز 24 مرداد،

تولد شکوه تو این ماهه، اما من دقیقا یادم نمیاد چه روزیه. هجدهم بود یا بیست و هشتم.هر سال همین مشکل و دارم، کلن روز تولد شکوه سختمه که یادم بمونه. بعد هر سالم پولیتیک می زنم بهش ، یه روزی که حدس می زدم تولدشه ، بهش تبریک می گفتم بعد اونم می گفت مرسی و اینا ولی مثلن چند روز دیگه است بعد منم کلی شرمنده گی از خودم نشون می دادم و می گفتم وای چقد من خنگم ، ولی خب  اون روز هم بهت تبریک می گم.

من شکوه و خیلی دوست دارم، تنها دوستم  که همه حرفام و بدون هیچ سانسوری بهش می گفتم،  شاید باهاش خیلی تفریح نرفتم یا خیلی  نخندیدم، ولی  یه آرامشی بهم می داد که هیچ دختر دیگه ای نمی تونست بده. کسی که بتونه حرف دلم و ازدهنم دربیاره یعنی خیلی منو جذب کرده.  بیشتر اوقات که حرف می زدیم به من اعتماد به نفس می داد، کلی تعریف می کرد ازم که تو خیلی خوبی و لیاقت خیلی چیزها رو  داری، روابطش هیچ وقت مثل روابط من نبوده.دخترهای زیادی و جذب خودش می کنه، دخترهای باهوش و زرنگ.  یه بار تو اینستا عکس یه دختری و گذاشته بود و زیرش کامنت گذاشته بود از دلتنگی و دوری . انگار خیلی باهاش صمیمی بود. حتمن بیشتر از من باهاش بوده، یا خیلی قبولش داره. تو تهران هم خوابگاهیش و هم دانشگاهیش بوده. مثل من. چی داشته که انقد جذبش شده. ازمن قدش بلندتر و خوشگل تره هیکل بهتر و موهای بلند و مشکی. یه بار با دوست پسرش میاد کرج. با هم میریم  پارک، اول البته منتظر می شیم که کلاس دوست پسرش تموم بشه. تو دانشکده خبر استاده. وقتی میاد،  میریم کافه ، بعد راه میوفتیم می ریم گوهردشت ، پسره خیلی براش اونجا جالب بود، هی میگفت من از کرج خوشم اومد ، اینجا چه خوبه چقد شلوغه. بهم اعتماد به نفس می ده که اگه عکاسی دوست داری برو دنبالش ، می گفت از خیلی از شاگرداش که میان کلاس استعدادم بیشتره حداقل اطلاعاتم بیشتره.

شکوه با اینکه خوابگاه داشت ولی بیشتر اوقات خونه دوست پسرش زندگی می کرد. خیلی هم دیگه رو دوست دارن، انقد که پسره برای شکوه گریه می کنه، با خانواده شون بخاطر هم دعواشون شده. اما شکوه می گفت بخاطر جنسیتم اصرار دارم که ازدواج کنم، می گفت نگاه کن الان اسماعیل و ، داره برای دکترا می خونه، زندگی براش ادامه داره، اگه به هم برسیم خیلی خوب می شه اما اگه هم نرسیم اون دنبال آرزوهاش می ره، استوپ نمی کنه. اما من کل زندگیم بسته به این شوهر کردنه.

البته منم اگه پسر بودم با شکوه ازدواج می کردم. یه بار بهش پیشنهاد دادم که بیاد کرج ، خونه اجاره کنیم و با هم زندگی کنیم، من کار کنم و اون خونه رو نگهداری کنه، کر کر خندید. از اون خنده هایی که وقتی یه چیزی خیلی دیگه برات شوخیه می کنی،

گاهی اوقات بهش حسودیم میشه. به همه چیش ، بدنش ، دوستاش، حسش، کاراش، توانایی هاش ، دوست پسرش.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد