مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

حکمت

دارم فکر می کنم بعضی آدمها تو زندگی خیلی سختی میکشن، دلیل اینکه این اتفاقهای سخت براشون میوفته هم معلوم نیس برا همین اسمشون و میذاریم مظلوم.

مثلا وقتی یه دختر تو سن هفت سالگی یه دستش از کتف تا آرنج با آب جوش می سوزه و جاش که برای هر دختری یه فاجعه است  تا آخر عمر رو دستش میمونه با خودت هی دنبال دلیل می گردی که چرا این اتفاق برا این آدم افتاده. یا موقعی که بزرگتر می شه و دانشگاه شهرستان قبول می شه و میره خوابگاه برای زندگی و اونجا اتفاقایی براش میوفته که باعث میشه ناراحتی روانی بگیره یا موقعی که ازدواج می کنه و حامله میشه و بهش میگن بچه شما عقب افتادگی داره، آدمی که از اول زندگیش آزاری به هیچ کس نرسونده.

این دختر یه دختر محجبه مسلمان که همه مناسک و احکام و مقررات اسلام و رعایت میکنه و انجام میده

مو به مو. نه دروغ نه غیبت نه مال مردم خوری هیچ کدوم از اینا.

از این مذخرفهای مشیت و حکمت الهی نگو که کلی شاکیم. این چه مشیتی که می خواد یه بچه عقب افتاده به این دنیا بیاد و این دختر از هفت سالگی  مزه درد و رنج و بچشه. هیچ خدای مهربانی این سرانجام و برای بنده خوبش نمی خواد.

شاید هم دارم زود قضاوت میکنم. شایدم آدمها خودشون باید زندگی خودشون و بسازن.

مثلا این اتفاق ممکنه برای هرکسی بیوفته ، اگه برای من میوفتاد چی؟

میدونم با خدا کاری نداشتم. خودم یه کاریش میکردم.

با خودم همیشه میگم این زندگی شخصی منه حتی خدا هم نباید براش تصمیم بگیره.


یه حس

یه حس بی میلی شدیدی این روزا میاد سراغم.

یهو از همه چی زده ، یهو برای همه چی اشتیاق. حس دوم،  زودگذر یعنی  با سرعت نور زود میگذرد.


علیرضا روشن یه جایی گفته:

از یه جایی به بعد فقط یه حس داری حس بی تفاوتی نه از دوست داشتن ها خوشحال میشی و نه از دوست نداشتن ها ناراحت... .

الان تو بی تفاوتیم.