مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

بیلاخ کائنات

به نظر می رسه، وقتی بعد قرنی می خوای به خودت انرژی مثبت بدی، تمام کائنات دست به دست هم می دن که اون انرژی مثبت رو به منفی تبدیل کنند.

دیروز صبح که از خواب بلند شدم، به خودم گفتم تو هم قیافه ات خوبه و هم هیکلت، همینی که همیشه می خوای هستی. ظهر که میشه خواهرها میان خونمون، میرم تو حال سلام و علیک می کنم، حرف شروع میشه، دوباره طبق معمول، شوهر و کار و قیافه. یکیشون میگه وضع قیافه ات خیلی بده، خیلی به تزریق و جوانسازی نیاز داری باید زودتر بری توکارش. بعد از یک ساعت شروع می کنند به بحث راجع به اینکه ایران بده اروپا خوبه، چون اونجا زن ها آزادند که هر جور که هستند باشند ولی تو ایران زن ها همش باید خودشون و خوشگل کنند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! رسما کسخلند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! زن های سبزی آش پاک کن.

 من هم تو آشپزخونه دارم غذا می خورم و همه ی حرفاشون به تخممه، ولی موضوعی که اتفاق افتاده تو ذهن مریضمه و شب با نگرانی و استرس خوابم می بره، اگه یه ذره انرژی مثبت جمع کرده بودم حالا همش تبدیل شده به مالیخولیا.

امروز 29 دی

بالاخره بعد از یه مدت طولانی، یه قرار هماهنگ می کنم، شب رو اونجا می گذرونم، 

تمام چیزی که تو اون خونه برام اتفاق افتاده بی معنیه. غذا، سکس، موزیک، حرف، مشروب، تلویزیون، همه چیش تو مغزم پوچه،  انقدر که امروز هیچ چیز واضحی رو نمی تونم از اون روز بیاد بیارم، فقط تصاویر به جز یه اتفاق که بیشتر شبیه یه فراموشی لحظه ای زمان و مکان بود؛ یه آن نمی دونستم کجام و دارم چکار می کنم. چند ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم. وقتی سکس می کنی، مغزت خالی میشه، هیچ چی دیگه توش نیس، نه فکری نه سوالی نه ترسی هیچ چی. انگار مستی، 

مستی هم چیز خوبی بود که اون روز حس کردم، میدونی آدم باید جای درست با آدم درست مست کنه، تا حالا هیچ وقت نشده بود که مشروب بخورم و مست کنم و ذهنم راحت باشه، بدون اینکه قضاوت بشم یا مورد تمسخر قرار بگیرم، ولی این آدم خوب بود، حسش خوب بود، لمسش خوب بود، نمی خواست به قیافه ام فکر کنم، به کجی هام، به هیکلم، به دندونام، به هیچ چی ناجالبم نمی خواست فکر کنم، 

 اصلا نمی خوام توقع چیزی کنم یا بگم کاش اینجوری بود، همین بسه همین


...

و مادرم 

آن زمان چنان آکنده از هراس بود،

که ما هر دو را توامان زاد

مرا و هراس را


هابز

امروز 23 دی

بدترین خصلتی که دارم حسودی هست، عین خوره  افتاده به جونم. ذهنم چسبیده کف زمین. دوباره حالت تهوع دارم. 

امروز 16 دی

کلافه ام و عصبی، افسرده و ناامید.

این موضوع سک*س دیگه داره برام غیر قابل تحمل میشه . احساس بیهوده بودن می کنم، با یکی از دوستام که حرف می زنم میگه برو تو اینستایی جایی بین فالورهات سرحرف و باز کن و بالاخره یکی پیدا میشه که درست حسابی باشه.موضوع اینه که نه حوصله این جنگولک بازی ها رو دارم و نه روشو دارم. 

این زن

گاهی اوقات لازمه که یه غریبه ی مرد تو خیابون صدام کنه "خانوم" که زن بودنم و یادم بندازه. خیلی موقع ها برام پیش اومده که وقتی یه راننده اسنپ یا تاکسی یا متصدی بانک یا یه نفر رندوم تو خیابون با پیشوند خانوم صدام کرده یهو به خودم گفتم، چی شد که این منو خانوم صدا کرد، بعد از یه ثانیه می گم که خب تو زنی دیگه.

وقتی خیلی وقت باشه که با مردی تو رابطه نباشم و مدت زمان زیادی گذشته باشه،  ناخودآگاه جنسیتم فراموشم میشه و به یه آدم بی جنس تبدیل می شم.بیشتر اوقات حس میکنم که احساس ندارم، خشک و بی روحم، هیچ مدل لوندی و عشوه ی زنانه یا هر مدل جذابیت زنانه ای رو تو خو دم نمیبینم. لازمه که زور بزنم تا تو چشم مردی بیام. هیچ وقت خودم رو زیبا و خوشگل ندیدم هیچ وقت خودم رو خوش هیکل ندیدم، حتی زن ندیدم.

می تونم بگم تنها چیزی که باعث شده این حس و فراموش کنم و خیال کنم که زن هستم همین سکس بوده. سکس کردن حس زن بودن رو بهم میده، شاید یکی از دلایلی که انقدرآنرمال  سکس رو دوست دارم اینه، که عقده های تمام وقت هایی که نفهمیدم زن هستم رو خالی کنم.

نقش

خیال می کنم دارم نقش سابینا تو بارهستی و تو این زندگی اجرا می کنم

امروز 1 دی ماه

صبح، تهوع، عق ، استفراغ

دیشب شاهد حجم وسیعی از اصراف خوراک، اصراف در بروز  عقده های درونی و خودکم بینی مفرط  بودم و صبح دیگه تحملش و نداشتم و همشو بالا آوردم تا همین الانم هنوز حس تهوع دارم.