مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

پول

چقدر ذهن هامون پر از باید و نباید، پر از  باورهای تزریق شده از کودکی ، پر از کلیشه، پر از شعار زدگی شده، پر از یک سری کلمه و جمله با ظاهر زیبا ولی تو خالی.هنوز هم بعد از چندین سال از گذشتن دوران سرکشی بر سر دو راهی ها مون گیجیم و منگ.دو دل برای انتخاب راه درست، هنوز هم می ترسیم . هنوز هم  می خواهیم راز خوشبختی خودمون رو  توی شعارها و کلیشه ها پیدا کنیم. دوستی ازم پرسید آیا واقعا با پول می توان زندگی بهتری برای خودت و خانواده ات درست کنی؟ آیا باز هم خوشحال هستم ؟

از هفت سالگیم بیست و چهار سال می گذره و هنوز دنبال جواب سوال معلم هستم، " علم بهتر است یا ثروت؟"  یا " آیا واقعاً هنر بهتر از گوهر آمد پدید؟"

معلم از مهربان بودن حرف می زد درحالی که منتظر فرصت برای تنبیه ما با خط کش بود.

آیا بعد از تمام زحمتی که برای پولدار شدن می کشم باز هم خوشحال هستم؟یا تمام زحماتم بر باد می رود.  یا اگر هدفم را چیزی به غیر از پولدار شدن بگذارم و براش تلاش کنم باز هم خوشحال هستم یا نه؟ فکر نمی کنم که وقتم را تلف کرده ام؟

دوست داشتم برام پول بی اهمیت باشه و زندگی و بدون پول هم دوست داشته باشم. دوست داشتم تمام اون حرف های تو کتابها رو بتونم عملی کنم، آدم خوبی باشم، مهربان باشم و به همه کمک کنم سرم تو کار خودم باشه .

 من  از پانزده سالگی دنبال این بودم که پولدار بشم، درس خوندم تو رشته ای که تو بازار کار بورس بود، ولی بخاطر جنسیتم و نداشتن پارتی و پول بابا کارهای دون پایه نصیبم شد، آخرین شغلم یعنی شغلی که الان توش هستم تونست کمی پول برام دست و پام کنه

در واقع یه حقوق بخور و نمیر.

این پروسه ی دنبال پول بودن چهارده سال طول کشید. الان که فکرشو می کنم تمام این چهارده سال دنبال یه کلیشه مذخرف بودم، به زور خوب بودن.خانواده ام بهم افتخار کنن، احساس بزرگی کنم،  اونها هم  بهم یاد داده بودن که اگه بخوای بهت افتخار کنیم باید پولدار شی . یا شوهر پولدار داشته باشی.

ولی دلیل اصلیم برای پولدار شدن ، به دست آوردن آزادی بود. وقتی پولدار هستی انجام دادن خیلی از کارها بدون عیب و مشکل و حتی در بعضی مواقع با کلاس هم هست. یعنی نه اینکه چیزی ازت کم نمی کنه بلکه به کلاست هم اضافه می کنه.

خانواده و جامعه بهم یاد داده بودند که تو نمی تونی هر کاری دلت می خواد انجام بدی مگر اینکه پولدار باشی.

در حالت عادی و تو خانواده من نمی تونم آرایش کنم، لباس تنگ بپوشم، با دوستام بیرون برم، تنهایی سفر برم. بلند بلند بخندم، حرف های صد من یه غاز بزنم، به راحتی برقصم، با مردها دست بدم، مگر اینکه پولدار میشدم.

من پول و دوست ندارم ولی آزادی می خوام.

با پول می تونم آزاد باشم.

بنابراین باید پول و دوست داشته باشم.




قبل از اینکه به چیزی یا کسی دست پیدا کنی باید خودتو برای از دست دادنش آماده کنی.

هیچ چیزی تو این دنیا پایدار نیست همه چیز از بین رفتنی و فانیه.

پس دلیل تلاش برای بدست آوردن یا رسیدن به چیزی که  از دستش میدی  چیه؟ مثلا انسان چرا با اینکه به این حقیقت واقفه که موجودی فانیه و یه روزی میمیره، با این حال اقدام به زاد و ولد و عشق ورزی و  همسر گزینی می کنه. تو حیوانات هم این موضوع رو میبینم. میتونم برای حیوانات این توجیح رو بیارم که از روی غریزه اینکار و انجام میدن. و "بقا"

بقا بزرگترین دلیل  موجودات برای زاد و ولد هست.

ولی انسان ها چرا؟

چون انسانها به غیر از غریزه چیزی به اسم امید را دارند. یه حس که اونها رو وادار به انجام دادن هر کاری و بدست آوردن هر چیز یا کسی میکنه.

 امید دارند که فرزندی که به دنیا میارن از دست رفتنی نیست و با اونها تا آخر عمر می مونه. امید دارن که همسرشون مثل روز اول عاشق و وفادار باهاشون هست.

و حالا تصور کن چیزی به اسم امید وجود نداشت، ما هم میشدیم مثل حیوانات .

کسی برای اختراع برق، تلفن، هواپیما، ماشین یا هر چیز دیگه ای که تو این دنیا به دست انسان اختراع یا کشف شده تلاشی نمیکرد.

با دومین شکست از ادامه تلاش منصرف می شد.


و من الان تو حالت ناامیدی به سر می برم.


ادرار

مثانه تا خرتناق پر شده، از بس  مایعات حواله حلق و معده نازنین کردی.

برای اینکه خالیش کنی باید ادرار کنی.این یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیاست.

بیرون ریختن مواد اضافی از تن نازنین، انقد بلااستفاده میشه که دیگه توان موندن تو بدن رو نداره.

باید بره بیرون .

یه ساندویچ خیلی خیلی خوشمزه همبرگر به همراه یه لیوان آب پرتقال می خوری. انقد خوشمزه است که وقتی داری میخوریش دلت نمیاد تموم بشه.خوردن یه کار لذت بخش دیگه.

بعد از چند ساعت بدنت شروع کرده به کار کردن، یه چیزایی روانه مثانه ات کرده و مجبورت می کنه که بری دستشویی و خالیش کنی،

در واقع این چیزها همون همبرگر و آب پرتقال هستن با این تفاوت که دیگه خوب نیستن.

تو چیزهای خوب و بد و باهم خوردی، و این دو تا باهم چه خوشمزه هم بودند.

حالا اومدن تو مثانت و می خوان برن بیرون.

تبدیل شده به ادرار و می خواد بیاد بیرون ، اینجا هم داره بهت خوش می گذره.

ادرار کردن کار لذت بخشیه.

ترس

دیروز عصر، 

از پله ها رفتم پائین ، آژانس اون دست خیابون بود دور زد اومد جلو پام، می خواستم برگردم پشتم و نگاه کنم ولی نکردم سوار شدم حالم بد شد. یه حالت تهوع مذخرفی اومد سراغم سرم درد گرفت. فقط تونستم به راننده بگم خواهش می کنم از مسیر بالایی برید که ترافیک نباشه.

انقد حواسم پرت معده مو و سردرد م شد که نفهمیدم یه حسی اومده سراغم. رسیدم خونه، طبق معمول پدرو مادر ناراضی و خواهرهای پر از غصه. هر کاری کردم که خوشحالشون کنم ولی فک کنم بدتر کردم حالشونو.

رفتم تو اتاقم .

با دو تا پتو و یه روتختی بازم بدنم سرد بود. حالم خوب نبود، یه حسی اومده سراغم. مثل اون موقع ها که دوست پسرم ولم کرده بود.

استرس و نگرانی، ترس ، اینا رو شب نفهمیدم . دم صبح یه خواب بد دیدم از خواب پریدم حالم اصلن خوب نیس. دلهره دارم.

می ترسم.

ترس از تنهایی، چرا آخه الان ، من که الان تو بهترین حالت رابطه ام.

چرا حس کردم تنهام؟

دلم می خواد بزنم زیر گریه.

دلم می خواد برگردم به گذشته اون موقع که دانشجو بودم.بی خیال از همه چی، تو فکر هیچ چی نبودم آینده برام هیچ ارزشی نداشت. به گذشته اصلن فکر نمیکردم.

خیلی می ترسم.


اولین و آخرین تجربه من از سیگار

دانشجو بودم ترم سه یا چهار، یه روز که از دانشگاه اومدم با دوستام قرار گذاشتیم شب بریم سفره خونه.

شکوفه بهترین دوستم تو خوابگاه بود. همه جا با اون میرفتم، سینما، پارک، سفره خونه

اون شبم شکوفه باهام بود.

 بچه ها قلیون سفارش دادن ولی من چون دوست نداشتم نکشیدم.کلی خوش گذشت ، یه عالمه خندیدم و از سفره خونه تا خوابگاه رو پیاده اومدیم کلی هم عکس گرفتیم .

وسطای راه شکوه گفت بریم سیگار بخریم منم خیلی تو جو بودم گفتم باشه بریم.

چهار نخ خریدیم دو تا مال من دو تا مال شکوه. داشتیم می خریدیم خیلی هیجان داشتم ، در واقع چون اولین بارم بود. برام هیجان داشت یه عالمه کنجکاو بودم، که امتحان کنم.

اون شب سیگارا رو نکشیدیم، فردا ظهر که خوابگاه خلوت بود رفتیم پشت بوم، من که بلد نبودم شکوه یادم داد، یه پک اول و زدم فک کردم مثل این فیلم ها باید بیوفتم به سرفه ولی نه سرفه نه هیچی تازه کلی حال کردم.

کلی خندیدم و دوباره یه عکس یادگاری هم گرفتیم از اولین تجربه من از سیگار.

ولی دیگه نکشیدم یه نخ دیگه ام گذاشتم تو کیفم و به اولین پسری که دیدم دادمش.

دانشگاه تموم شد. از اونجایی که دانشجوی شهرستان بودیم هممون برگشتیم خونه،

خیلی تنها شدم

نه دوستی نه خانواده ای که بتونم باهاشون ارتباط بگیرم.

بعد از یه مدت حالم بد شد، دیگه ارتباط تلفنی که با دوستام هم داشتم خیلی کم شده بود.

بدون دلیل گریه می کردم.

یه روز رفتم بیرون، ولی نه برای خوش گذرونی، رفتم از یه کیوسک روزنامه فروشی سیگار بخرم. احساس کردم خوبم می کنه .

یهو بهش میل شدیدی پیدا کرده بودم

رفتم یه محله دور از محله خودمون، یه کیوسک پیدا کردم و خیلی سرد و خشک گفتم سیگار می خوام وینستون،  در واقع خیلی سریع و بدون هیچ توضیحی گفتم یه بسته وینستون لطفن، می ترسیدم اگه مکالمه مون بیشتر بشه یهو یه نفر پیدا شه و منو بشناسه  یا خود کیوسکی زیاد نگام کنه و یهو من براش آشنا دربیام، خلاصه تندی پول و دادم و سیگار و از دست کیوسکیه مثل دزد ها قاپیدم.

جایی نداشتم که سیگار بکشم، تو فضای باز بیرون که همش حس می کردم یه نفر داره می پام، مثلا پشت درختا، یا پشت نیمکت ها یا از پشت عینک دودی ، یه روز که خونمون کسی نبود، رفتم توالت و یه نخش و کشیدم خیلی تند تند، پشت هم پک می زدم می خواستم زود تموم شه فقط می خواستم بکشمش که حسم عوض شه، بعد که تموم شد دقیقا تو وقتی که تموم شد و می خواستم بندازمش تو توالت زنگ خونه رو زدن. کلی استرس گرفتم، همه توالت و اسپری خوشبو کننده زدم ولی لعنتی سیگاره بدجور بود داشت.

فوری در و باز کردم و پریدم تو اتاقم و لباسم و عوض کردم ولی دهنم بو می داد می دونستم، خواهرم و شوهرش بودن،

خلاصه خیلی زهره مارم شد،


دیگه از اون روز نکشیدم

بسته سیگار هم کلن انداختم دور.