مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

ترس

دیروز عصر، 

از پله ها رفتم پائین ، آژانس اون دست خیابون بود دور زد اومد جلو پام، می خواستم برگردم پشتم و نگاه کنم ولی نکردم سوار شدم حالم بد شد. یه حالت تهوع مذخرفی اومد سراغم سرم درد گرفت. فقط تونستم به راننده بگم خواهش می کنم از مسیر بالایی برید که ترافیک نباشه.

انقد حواسم پرت معده مو و سردرد م شد که نفهمیدم یه حسی اومده سراغم. رسیدم خونه، طبق معمول پدرو مادر ناراضی و خواهرهای پر از غصه. هر کاری کردم که خوشحالشون کنم ولی فک کنم بدتر کردم حالشونو.

رفتم تو اتاقم .

با دو تا پتو و یه روتختی بازم بدنم سرد بود. حالم خوب نبود، یه حسی اومده سراغم. مثل اون موقع ها که دوست پسرم ولم کرده بود.

استرس و نگرانی، ترس ، اینا رو شب نفهمیدم . دم صبح یه خواب بد دیدم از خواب پریدم حالم اصلن خوب نیس. دلهره دارم.

می ترسم.

ترس از تنهایی، چرا آخه الان ، من که الان تو بهترین حالت رابطه ام.

چرا حس کردم تنهام؟

دلم می خواد بزنم زیر گریه.

دلم می خواد برگردم به گذشته اون موقع که دانشجو بودم.بی خیال از همه چی، تو فکر هیچ چی نبودم آینده برام هیچ ارزشی نداشت. به گذشته اصلن فکر نمیکردم.

خیلی می ترسم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد