مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

امروز21 تیر

خانواده برایم هیچ وقت معنی خاصی نداشته است. تازه گی ها توانستم به مادرم بگویم دوستت دارم. اما نمیدانم قلبی بود یا فقط یه کار ذهنی.

این چند روز اخیر واژه جدیدی را مدام میشنوم:"ترشیده"

آیا خودم جذب می کنم یا نه ؟ نمی دانم.

تا به حال بهش فکر نکرده بودم که من ترشیده هستم. همیشه می گفتم وقتش نرسیده ، احساسم بهم چیز دیگری می گوید.

این روزها بغضی گلویم را می فشارد که توان شکستنش را ندارم.


امروز 20 تیر

اکانت تلگرام و ایستاگرامم رو غیر فعال کردم.

یه مدت از ادمهای مجازی دور باشم، یک مدت انقد تو دسترس نباشم.

یه مدت ذهنم آروم باشه،

امروز 19 تیر،

مطلبی از فروید می خوانم، درباره انسان، تمدن و فرهنگ

خواندن این مطلب قدری طول می کشد که فراموش می کنم ناهار سفارش بدم و بنابراین بدون ناهار موندم و به همین ترتیب ضعف معده ام شروع شد و به خاطر درد معده دیگر نتونستم بخونم. و این باعث شد که دوباره تفکرات داغونم بیاد سراغم. فروید می گه چون انسان موجودی اجتماعی است بنابراین وجود تمدن ضرورت دارد.

این معده درد نمی ذاره بنویسم

امروز 11 تیر

یک هو از پشت میزم بلند می شم. بی اختیار شروع به قدم زدن در اتاقم می کنم.

با خودم فکر می کنم ، تا چهل سالگیم وقتی نیست. چهل سالگی کجا هستم ؟

چی دارم؟ چی ندارم؟ یک کاغذ برمی دارم شروع به نوشتن می کنم، فلان کار و انجام دادم بهمان چیز و خریدم.

یک هو ترس برم می داره، اینها که خیلی کمن.

فکر می کنم آینده هولناکه ، گذشته  عذاب آوره.

نه به آینده میتونم فکر کنم نه به گذشته.

برای الانم که هیچ فکری ندارم. دور خودم می چرخم. چکار کنم ، پریشونه افکارم، دلهره دارم.



خواندن و کردن

امروز 10 تیر

سه روز است که به شدت نیاز به سکس، هم آغوشی یا حتی عشق بازی دارم. تلاش برای انکار و سرکوبش به هیچ جایی نمی رسد، این را خوب می دانم،

چهارشنبه شب به اتفاق خواهر و همسرش به رستوران می رویم. جلوی در رستوران پیرمردی با ریش وموی بلند و سپید تعدادی کتاب روی زمین چیده است. نگاهی به کتابها می اندازم، دلم می خواست حداقل چهار پنج تا از کتابهایش را بخرم.

می روم داخل رستوران ، در فاصله زمانی بین سفارش و آماده شدن غذا،  سری به کتابهای پیرمرد می زنم، یکی از کتابها را بدون فکر می خرم.

با اینکه قیمتی که روی کتاب است با قیمتی که پیرمرد می گوید حداقل ده هزار تومان تفاوت دارد ولی با اینحال می خرمش.

می آیم خانه، شب است. ساعت از دوازده گذشته است. خوابم نمی برد. از زور نیاز به سکس فقط می چرخم در دنیای مجازی و به خواندن مطالب کانالهای هنری  خودم را مشغول  می کنم.

صبح

به تصاویر مستهجن نگاه می کنم و خود ارضایی می کنم.

بعد از آن  کتابی را که شب پیش خریده ام باز می کنم و شروع به خواندنش می کنم. هفده صفحه را یک بند می خوانم و می روم بیرون برای صبحانه خوردن و انجام کارهای روزانه ام.

با خودم فکر می کنم، تنها نیازم کتاب و سکس است. همین.


امروز سه تیر 96

نشسته ام پشت میز کارم. در این موقع روز بیشتر اوقات سرم خلوت است. می توانم کمی بنشینم و به خودم فکر کنم.

دست راستم به آرامی دست چپم را نوازش می کند. نرمی پوستم را حس می کنم، رگ های بیرون زده. گرمای خفیفی زیر پوستم حس می کنم که لذت آور و آرام بخش است. همیشه لمس دستانم ، انگشتانم بهم آرامش می داده و میدهد.

از دیروز شروع کرده ام دوباره به کتاب خواندن.

"دنیای سوفی" از یوستین  گردر