مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

اثر جا مانده

" رفتن دلیل نمی خواهد این ماندن است که دلیل می خواهد."

چند هفته ای است که مادرجان به خانمان آمده است. او یک زن  هشتاد و خورده ای سال است که هنوز پیر نشده است.خیلی ،  دلِ خوشی از او نداریم. بددهان و بد اخلاق است. شوهرش چند سالی است که مرده اما هیچ اثری از تالم در او نمی بینیم. شکلش همیشه همین طور بوده، لباس هایش هم همینطور. موهایش یا رنگ مشکی است یا حنا. وقتی به خانه اش می روی نباید انتظار خورد و خوراک و جای خواب مناسب را داشته باشی چون با غر زدن ها و بددهانی اش مواجه میشوی. رفتارش با مردها متفاوت است، خیلی خوش و بش کن و خوشحال. با بعضی زن ها هم خوش رفتار و بگو و بخند می کند.

گاهی اوقات دلم برایش می سوزد. حتمن در کودکی سختی زیاد کشیده ، که اینجوری سخت و بی رحم شده است.

یا وقتی دختر جوانی بوده عاشق مردی شده، اما او را به زور به پدر بزرگمان داده اند. یا نه برعکس، عاشق پدربزرگمان شده و با خواست خودش و علی رغم میل خانواده اش با او ازدواج کرده اما بعد از چند سال زندگی فهمیده است که او آن مرد نبوده  و سرخورده و افسرده شده است بعدم خواسته با همه دنیا لج کنه و بجنگه.

او تک دختر بوده و یک برادر داشته . پدرش کدخدای ده بوده، نسبت به دیگر دهاتی ها باغ و زمین بیشتری داشته بنابراین خرش در ده می رفته.

پسر عموهایم تعریف می کرده اند که یک بار پدربزرگ را در حال ماساژ دادن مادر بزرگ دیده اند، صحنه اش این شکلی بوده که مادربزرگ لخت وسط هال به شکم دراز کشیده و پدربزرگ هم کنارش نشسته و دارد کمرش را ماساژ می دهد این واقعه برای همین چند سال پیش است . یعنی عمق سکسی بودن رابطه شان تا این حد بوده است. که حتی در کهنسالی هم از اینکه همدیگر را بمالند سیر نشده بودند.

شنیده بودم از پدرم که چند سال از پدربزرگم بزرگتر  است. وقتی ازدواج کرده هجده یا نوزده سالش بوده و بعد از ازدواج هر چند سال یک بچه آورده، حتمن چند تا از بچه هایش سر زا رفته اند و توانسته هفت هایشان را به ثمر برساند.سه پسر، چهار دختر.

برای همین شاید تحمل دیدن مردن یکی از پسرانش و  شوهرش را پیدا کرده است.

هر چقد که بیشتر فکر می کنم به عتیغه بودنش بیشتر پی می برم تا چند سال دیگر می شود صد سالش و یک اثر جامانده از یک قرن پیش می شود. یک قرن  پیش...

من به چهل سالگیم نمی توانم حتی فکر کنم در حالیکه او یک قرن را دیده.

چطوری؟؟؟؟!!!!!!






قهوه آمریکانو

زندگی خیلی ساده است، آنقدر که

گاهی اوقات هم زدن مداوم قهوه آمریکانو برایت خاطره ای می شود.

از تو

ازتو

دلی عاشق

.... ذهنی جستجو گر

...........روحی عصیانگر

..................نگاهی پرهیزگر

..........................زبانی پرسشگر

می خواهم و بس