حالم اصلن خوش نیس، همش احساس میکنم مقصرم، باید همه چیزو درست کنم، همه رو از خودم راضی نگه دارم، خسته و تنبلم. از بدنم از خودم بدم اومده. کلن این حالتام برای چند دقیقه است، بعدش میرن، چند ساعت بعد دوباره میان سراغم. مامانم باهام حرف میزنه میخوام بزنم همه چیز و بشکنم و بگم انقد حرف نزن، بعد خودمو کنترل میکنم، بهش گوش میدم، جوابش و میدم، بعد میگه یه دختر دارم شاه نداره فقط اخلاق نداره، میگم میخوای برم نبینیم، میگه چقدم تو بدت میاد که بری بیرون، منتظری یه چیزی بشه بری بیرون!!
من خیلی خرم، خیلی ، خونهام و دادم اجاره پول کرایه شو میدم به اینا خودم هیچ چی ازش ندارم، آخرم مثل سربار باهام رفتار میکنن
این یه واقعیته: مردم تا وقتی که متواضعی باهات خوبن، اونجایی که شروع کنی از خودت تعریف کنی و خودت و دست کم نگیری، دیگه باهات خوب نیستن، میشی اون ادم فیس و چسیه،
امروز دوباره تو حموم مالیخولیایی شدم، یه ربع ( فک کنم یه ربع شد) زیر دوش نشستم به روبروم ذل زدم، دوباره خیره شدنام شروع شد، دوباره الکی گریه کردنام شروع شده، شروع کردم به دستام خیره شدن. هی نگاه میکردم هی نگاه میکردم، هیچ چی نفهمیدم فقط خیلی خسته و غمگین بودم، از حموم که اومدم بیرون تو چند ثانیه بعد دیگه اون حالت باهام نبود ، تموم شد.
کاش خودمون و دوست داشتیم، کاش بلد بودیم خودمون و دوست داشته باشیم. کاش اینهمه از خودمون بدمون نمیومد. کاش همه تقصیرا رو گردن خودمون نمینداختیم. کاش انقد سخت نمیگرفتیم. کاش برا خودمون احترام قائل بودیم. کاش انقد خودمون و پایین نمیدیدیم.
تو مهمونی زنه میره به شوهرش میگه بلند شو برقصیم، شوهره میگه حوصله ندارم. بلافاصله بعدش، خواهر زنه که متاهله میره به مرده میگه بلند شو برقصیم، مرده بلند میشه هم میرقصه هم میرن خصوصی یه وری گپ میزنن. زنه هم این صحنهها رو میبینه.
خیلی بعضی مردها دیگه وقیح شدن ، دیگه حتی فیلم هم بازی نمیکنن.