مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

نردبون

تو اسکله ، ایستادم، 

یه کشتی بزرگ مسافربری کنار اسکله لنگر انداخته، یه پلکان نرده ای از اسکله تا کشتی گذاشتن.

یکی هلم میده رو پلکان

به زور میخواد که ازش بالا برم

برمیگردم ، یکیشون بابامه یکیشون مامانم

زور میزنم تا برسم به لبه کشتی، همین که میرسم کشتی حرکت میکنه، نردبون جدا میشه، از رو ش افتادم،

پریدم، از خواب


پیر شده دیگه

امروز مدیرعاملمون تو جلسه منو صدا کرده، داره با موبایلش حرف می زنه

موبایل و می گیره سمت من میگه خانوم بیا این آقا رو وصل کن  به خانوم فلانی .

من |:

اعضای جلسه |:

خودش (:

گفتم شمارشونو می دم به خانوم فلانی که تماس بگیرند.



خیر و شر

دیشب یه آن به خودم اومدم  که متوجه شدم دارم به خودم می گم:" تو دختر بدی هستی" بعد فهمیدم ، از اینکه به خودم می گم دختر بد اصلن احساس بدی ندارم.  انگار یه نیرویی تو من هست . یه نیروی "شر" یه نیروی دیگه ای هم هست ، نیروی "خیر"

نمیدونم که ترکیب این دوتاام یا فقط یکیشون.

بیشتر به این فکر می کنم که من فقط نقش بازی می کنم، یه بار خوب،  یه بار بد، از بازی کردن جفتشون لذت می برم.

اما چیزی که هست اینه که وقتی نقش خوب و بازی می کنی داری دیگرون و اول از همه از خودت راضی می کنی.

اما وقتی نقش بد و بازی میکنی  حق تقدم و می دی به خودت . خب این موقع ها لذت بیشتری می برم.




دلتنگی به اندازه ی یان تیرسن

هوای خفگی است این دور و اطراف

کاش یک دل سیر گریستم

زرد و تیره

دنیایمان زرد و تیره نمود

روزی رسد پر امید

دلتنگی به اندازه ی یان تیرسن

سفید با یک لکه

خیس 


کشتن به وقت امروز

بیشتر اوقات به کشتن فکر میکنم

به علاوه خودم

به کشتن راننده تاکسی ها،

زنان فروشنده،

مردی که در خیابان راه می رود و متلک "جوون" بهت می اندازد.

پسرکان نوجوان

دختر بچه ها

پیرها

چیزهای قدیمی

گذشته

که در واقع انقدر روی کشتن این آخری تمرکز کرده ام که جدیدن فراموشکار شده ام،