مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

گرمه

دیروز 25 خرداد

تو سرویس نشستم ساعت چهار و چهل دقیقه بعدازظهره، تمام بدنم خیس عرقه، کف دست و پام داغ کرده، 

مغزم داره از ته حافظه ام یه صحنه ای رو مدام میاره جلو چشمام.

.

.

.


من هر لحظه  در حال پاک کردنم

حذف کردن گذشته


. . .

 من روزی نه ساعت و بیست دقیقه از روزمو تو کارخونه ام دو ساعت زمان رفت و آمد به کارخونه هم در نظر بگیری روزی یازده ساعت و بیست دقیقه درگیر کارم. اگه روزی شش ساعت بخوابم، دو ساعت هم برا خانواده و دو ساعت هم وقت برا دوستی چیزی بزارم،کلا سه ساعت می مونه، این سه ساعت و می تونی چکار کنی؟؟؟؟ منی که تنبلم و کون گشاد.

.

.

.


سرزنش

پنج شنبه هماهنگ کردم که بیاد خونمون، تنها بودم، صبح زود پا شدم، صبحونه خوردم، خونه رو تمیز کردم، غذا رو آماده کردم و منتظر شدم که بیاد.خیلی هیجان داشتم.

اومد، یه روز و باهم بودیم، مدت زیادی بود که س *س نداشتم، خیلی هول بودم،  س* س می کنیم، غذا می خوریم ، حرف می زنیم ، و در آخر شب میره. فرداش هم میاد و چند ساعت و با هم می گذرونیم، این دفعه بیرون هم میریم و چیزی می خوریم ، تو بستنی فروشی نگاش می کنم، نمی دونم چرا هی دوست داشتم همه بفهمن که ما باهمیم،  این دو روز خوب بود ولی ته مغزم هی خودم و سرزنش می کردم، از خودم ناراضی بودم، می زدم تو سر خودم که خاک تو سرت که با مردی که دوست دختر داره حتی حرف می زنی، لعنت بهت که باهاش خوابیدی. تمام وجودم و نفرت و درد گرفته. خیلی از خودم ناراحتم، هر بار که حرفش و می زنه بیشتر قلبم درد می گیره. هر دفعه که می شنوم زنی داره از خیانت شوهرش یا دوست پسرش می گه یهو قاطی می کنم، مغزم درد می گیره، استرس می گیرم، احساس بی ارزش بودن می کنم اعتماد به نفس که هیچ عزت نفسم اومده کف پام. این فکر میاد تو ذهنم که من فقط یه س * س آبجکتم، یه چیزی برا خالی شدن، برای زنها منفورترین چیز روی زمینم. همه ی آدم ها اگه داستانم و بدونن از من متنفر میشن.

با این همه نمی تونم دست بکشم. الان نمی تونم. اینجوری نبودم اینجوری شدم، قبلن سریع گارد می گرفتم و رها می کردم ولی الان نمی تونم.

در باب جفت گیری

انگار دوباره فصل جفت گیریه و ملت فکر زن گرفتن شدن. هفته پیش یکی از دوستای قدیم مامانم زنگ میزنه خونمون که یه پسره است فلانه و بهمانه و دخترت شوهر میکنه یا نه؟! مامان منم که ازخدا خواسته گفته آره، یارو شب زنگ زده که ما بیایم خونتون دخترتون و ببینیم ، فرداش با پسره خونمون بودن  آخری هم وقت رفتن به مامانم گفته:" دخترتون یه مانتو نمی تونست تنش کنه؟" 

این هفته هم اومدم  کارخونه، همکارم اومده تو اتاقم، با رودروایسی میپرسه شما کسی که تو زندگیت نیس؟ میگم :"نه" ، میگه یه گروهی هست ما توش عضویم یه خانومی اومده تو گروه اعلام کرده که یه پسری دارم می شه یه دختر برا ازدواج معرفی کنید؟  رسمن ترمز بریده ان.

اقا مگه بقالیه؟؟؟ بعد مثلا ملت جواب میدن آره خب چند مدل داریم، شما چه مدلی میخواید؟ تا چه مهریه ای؟ قد و قواره اگه مهمه براتون تشریف ببرید اون گروه ، اونا موردهای دراز بیشتر دارن، 

حالا بگذریم، من جواب دادم که من قصد ازدواج ندارم، که دیدم شروع کرد از در نصیحت کردن دراومدن،  که تا کی میخوای مجرد بمونی، ایشالا مامان بابات صدو بیست سال عمر کنند ولی بعدش میخوای چکار کنی ، تنهایی که نمیشه و زد تو کار امثال الحکم و تعریف کرد از دختر عموش که تا چهل سالگی وایساد و همه خواستگاراش و رد کرد و آخر با یه مردی که چهار تا بچه داره شوهر کرد و سریع حامله شد و بعد از زایمان فهمید طرف معتاده و طلاق گرفت و الان با یه بچه پیش پدر و مادرشه. یا اینکه از خودش گفت که اگه من دوست پسرم خوب بود تا الان باهاش ازدواج کرده بودم. (اونجای آدم دروغگو).

خلاصه به هر دری زد که بگه ازدواج کن.

منم با تمام این حرفا گفتم دوست دارم مجرد بمونم. دوباره می پرسه آخه تاکی؟ انگار راز بقاست، بالاخره یه تایمی باید جفتگیری کنی!!!!!!

 نمی فهمم مگه تایم داره مجرد بودن، الان اونایی که متاهل شدن چه گلی به سر ملت زدن که ما مجردا انقد خار تو چشم شدیم. حالا یکی میره به اونیکه متاهله و هزار تا مشکل با همسرش داره بره بگه تا کی می خوای متاهل بمونی و این زندگی و تحمل کنی زودتر طلاق بگیر؟ نه والا همه می گن بمون بدبختی و تحمل کن. تا خود یارو میرسه به خرخره اش و تصمیم میگیره پله های دادگاه رو بالا پایین کنه و طلاق بگیره. یعنی به قدری عرصه رو برای مجرد بودن تنگ کردن که واقعا مجرد بودن به طرز ناراحت کننده ای عذاب آور و بی ارزش جلوه داده شده.

. . .

دیروز دوباره تست خودشناسی از خودم گرفتم. 

شخصیت ISTJ برام در اومد.

اصلا این شخصیت و به خودم نزدیک نمی بینم، ولی مثل اینکه از دفعه قبل تغییراتی تو روحیه ام ایجاد شده.


روز تخمی

چهارشنبه مامان بابام رفتند مسافرت و من خونه تنها شدم،"بهترین فرصت"،

 پریدم به دوستم زنگ بزنم که بیا برنامه کنیم و این حرفا، که 

زنگ نزدم، شب و تنها گذروندم، 

انقد تو جمع بودم که با خودم بودن و یادم رفته بود. حالا که هیچ کی نبود این سکوت و آرامش خونه رو نمی شد با چیزی خرابش کرد، 

اما این آرامش خیلی هم طول نکشید فرداش دو نفر اومدند که کلا آرامش و که گرفتند هیچ، الان دو روزه با یه معده درد عصبی دارم سر و کله می زنم.

 متاسفانه چون اونجا خونه خودم نیس همه کلشون و میندازن پائین و بلند می شن میان، برات تصمیم می گیرن که امروز برنامه چی باشه، 

خلاصه دهنم سرویس شد و هی دعا دعا می کردم که کاش زودتر این ننه باباهه برگردند و وضعیت دوباره به همون حالت تخمی قبل برگرده.