پنج شنبه هماهنگ کردم که بیاد خونمون، تنها بودم، صبح زود پا شدم، صبحونه خوردم، خونه رو تمیز کردم، غذا رو آماده کردم و منتظر شدم که بیاد.خیلی هیجان داشتم.
اومد، یه روز و باهم بودیم، مدت زیادی بود که س *س نداشتم، خیلی هول بودم، س* س می کنیم، غذا می خوریم ، حرف می زنیم ، و در آخر شب میره. فرداش هم میاد و چند ساعت و با هم می گذرونیم، این دفعه بیرون هم میریم و چیزی می خوریم ، تو بستنی فروشی نگاش می کنم، نمی دونم چرا هی دوست داشتم همه بفهمن که ما باهمیم، این دو روز خوب بود ولی ته مغزم هی خودم و سرزنش می کردم، از خودم ناراضی بودم، می زدم تو سر خودم که خاک تو سرت که با مردی که دوست دختر داره حتی حرف می زنی، لعنت بهت که باهاش خوابیدی. تمام وجودم و نفرت و درد گرفته. خیلی از خودم ناراحتم، هر بار که حرفش و می زنه بیشتر قلبم درد می گیره. هر دفعه که می شنوم زنی داره از خیانت شوهرش یا دوست پسرش می گه یهو قاطی می کنم، مغزم درد می گیره، استرس می گیرم، احساس بی ارزش بودن می کنم اعتماد به نفس که هیچ عزت نفسم اومده کف پام. این فکر میاد تو ذهنم که من فقط یه س * س آبجکتم، یه چیزی برا خالی شدن، برای زنها منفورترین چیز روی زمینم. همه ی آدم ها اگه داستانم و بدونن از من متنفر میشن.
با این همه نمی تونم دست بکشم. الان نمی تونم. اینجوری نبودم اینجوری شدم، قبلن سریع گارد می گرفتم و رها می کردم ولی الان نمی تونم.