مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

زندگی درست و درمون

به نظر می رسد، با این حال و اوضاعی که من دارم، بعید است که بتوانم یک زندگی درست و درمونی برای خودم جور کنم. 

روز قبل ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شدم، رفتم شرکت، ساعت پنج و سی دقیقه برگشتم خانه. لوبیا پخته مادرم، یک کمی میخورم و همان حرف های همیشگی را پیش میکشم، به او قول کمک می دهم و خیالش راحت می شود. یک لیوان آب میریزم و میروم در اتاقم، این آهنگ های خزعبل و این پست های چرت و پرت تره اینستاگرام را فرو میکنم در مغزم و بعد از یکساعت دوش می گیرم ، همین دیروزش حمام بودم اما موهایم امانم را بریده از بس می خوارد. لعنتی را یکبار باید از ته بزنم، خلاص. بعد از حمام کله ام کمی آرام میگیرد، چند تا فیلم انتخاب میکنم که امشب ببینم، روی دومی میخ میشوم به صفحه، یک ارتباط نزدیک از نوع همذات پنداری با دختر درون فیلم کردم و تا ساعت 12:30 شب بیدار می مانم که تمامش کنم، حالا دیگر خودم با خودم تنها هستم، خوابم نمی برد، و این آزاردهنده ترین چیز در نصفه شب است. تنها بودن با خودت. هر کاری کردم خوابم نبرد. مغزم تازه به کار افتاده. هی فکر میکند، هی فکر میکند، هی فکر میکند. پرده اتاقم را از قصد کنار زده ام، که هم بتوانم راحت بیرون را ببینم هم دیگران بتوانند اتاقم را دید بزنند. ذل زدم به آسمان، با اینکه ساعت نیمه شبه ولی آسمون روشنه، شاید چون اتاق خیلی تاریکه، پتو را تا خرتناق میکشم روی سرم تا شاید چشمم گرم شود و بخوابم اما فایده نداشت، چند بار غلت میزنم، چند دفه وسوسه شدم که خودارضایی کنم شاید خسته شوم و از زور خستگی خوابم ببرد، حسش بود، حالش نبود. 

بالاخره یک قرص انداختم بالا و به چشم به هم زدنی خوابم برد، گرچه چند دفه از خواب پریدم اما بالاخره خوابیدم.

دوباره پنج و نیم صبح از خواب میپرم با صدای زنگ آلارم، دوباره لباس میپوشم و دوباره می روم شرکت.