مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

خاکستری

نشستم لبه تخت ، خیره به روبرو، حوله دورم پیچیدم، از تکون دادن انگشتم هم عاجزم. هیچ حسی ندارم، خشک، پوچ، توخالی

یه حس تو زاویه چهل و پنج درجه ای سرم ،برمیگردونم سرمو ،  دوباره اون سایه رو می بینم ، این دفعه نشسته رو مبل، نگاهم نمیکنه ولی من نگاهش و حس می کنم. سرم و برمیگردونم دوباره دارم خیره به روبرو نگاه می کنم.میاد کنار تخت، این دفعه روی زانو نشسته، دستهاش روی زمینه ولی بازهم یه حاله خاکستریه،  نزدیکم میشه میاد کنار پام، هنوز قطره های آب روی ساقم هست، باهام حرف می زنه، میگه میخواد کمک کنه، من بهش کشیده شدم. من بهش احتیاج دارم.

یکهو یه نفر وارد می شه. 

.

.

.

.

.

.

.

رفت.