مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

خفه خون

از وقتی یادم هست می خواستم از ایران برم، چند سال همینجوری فقط پول جمع کردم، بعدش برای مهاجرت تحصیلی اقدام کردم، با وجود مخالفت شدید خانواده ام، یه دانشگاه اپلای گرفتم، ولی موقع ویزا گرفتن سفارت گیر داد به تمکن مالی و ریجکتم کرد. بعد از اون چند دفعه دیگه هم اینور اونور زدم که پول جمع کنم دوباره و بیشتر کنم پولم که نشد. الان یه چند سالی هست که کلا از فکرش اومدم بیرون، فقط الکی دلخوش کنک یه کلاس زبان هم میرم که یادم نره زبان ولی قصد جایی رفتن و ندارم. بیشتر دور و اطرافیام میگن داریم کارامون و میکنیم که بریم. منم بهشون توصیه میکنم که ، آره اینجا نمونید. تمام خانواده ی مخالف من الان موافق هستند که باید رفت. 

میدونی، زمین همیشه گرد بوده. همیشه دلیل اصلیم برای از ایران رفتن، دور بودن از جو خانوادگی و آزاد کردن مغزم بوده. دوست داشتم تجربه ی تنها زندگی کردن و داشته باشم، دوست داشتم جاهای جدید رو تجربه کنم.یه جایی که انقدر زیر ذره بین حکومت و جامعه و خانواده نباشم.خوب پول دربیارم، بتونم راحت حرف بزنم، راحت بخندم، راحت برم تو خیابون، راحت بخورم، راحت بخوابم، راحت زندگی کنم،بدون اینکه یکی هی بیاد بزنه توسرت که چرا اینجوری هستی و عین ما نیستی. اما متاسفانه نشد. 

امروز دوباره افسردگیم اومده، تمام چیزها و کارها و رویاها و آرزوهایی که از هفده سالگی شروع کردم به چیدنشون تو مغزم دونه دونه میاد تو مغزم. افکاری که هی بهت میگه،  دیگه تموم شده، دیگه فرصتی نداری که شروع کنی مثل خوره هی مغزم و میخوره.  الان دیگه میدونم رفتن هم حالم و خوب نمی کنه، چون دیگه اون چیزایی که میخواستم معنیشون از دست رفته. الان دیگه چیزی نمی خوام. فقط در کمال روتین بودن سرگردونم.

امروز 25 آبان خفه خون گرفتم با اشکی که فقط یه حلقه است توی چشم و جرات پائین اومدن نداره.

امروز 21 آبان

دیروز یکی از دوستام بهم خبر داد که پدرش فوت کرده، انگار یه گالن آب یخ ریخته باشن رو سرم، حسم اینجوری بود. یه مدتی بود همش مردن پدر و مادر خودم میومد تو فکرم. می دونم از همه ی بچه ها من از لحاظ ذهنی بهشون وابسته ترم. وقتی بمیرن می دونم کلن یه فروپاشی ذهنی دارم. تا چند مدت شاید نتونم خودمو جمع وجور کنم.

تو ذهنم اومد که دوستم شاید اونقدر به هم نریزه چون زندگی خوشایندی و با پدرش تجربه نکرده بود،(نه اینکه من کردم ) ولی بعدش مغزم یاداوری می کرد که به هر حال هورمون ها کار خودشون و میکنن، مغز آدم کار خودشو می کنه، یه حس های نا متعادل روحی میاد سراغ آدم، مخصوصا اطرافیان و که میبینی بیشتر می شه.

من خودم خیلی آدم گریه کنی تو مراسم های فوت نیستم، مثلا یادمه برا فوت پدربزرگم بیشتر نگران و ناراحت مرخصیم بود تا از دست دادنش.

خصوصی طور

سوار ماشین خواهرم که میشم، میگه یه آهنگ هم تو بزار، آخه مال من دیگه تکرارین، میگم نه من آهنگی ندارم. مامانم میگه یه کتاب بده از کتابخونه ات بخونم می گم، من به اون صورت کتابی ندارم که بخونی، خواهرم میگه با دوستات ما رو آشنا کن، میگم آخه دوستی ندارم اون طوری که شما بخوای ببینیش.

نه که اینا درست باشه، اتفاقا هم آهنگ زیاد دارم هم کتاب هم دوست، منتهی می دونم که برا دور و اطرافیام نه جالبه نه جذاب نه خوب.

یه زندگی کاملا خصوصی در عین حال عمومی دارم

دیروز 17 آبان

وقت برگشتن به خونه، تو اتوبان ماشینم جوش میاره، با بدبختی میزنم کنار، واقعا هیچ ایده ای نداشتم که چه کار کنم، بعد از یکی دو دقیقه خاموشش میکنم، کاپوت و میزنم بالا، میرم میشینم تو ماشین، زنگ می زنم خونه، بابام میگه نمی تونه بیاد، چون کاری از دستش برنمیاد، میگه آب بریز تو رادیات و روشن کن بیا، می گم باشه، ولی زنگ می زنم به امداد خودرو، نگم که چقد بدبختی کشیدم تا بهشون بفهمونم کجای اتوبان ماشینم خراب شده، ثبت میکنن، بعد از ده دقیقه زنگ می زنن ، یه آقایی با یه لفظ محترمی میگه، خانم ما به خاطر کرونا منع ورود به اتوبان و داریم، نمی تونیم بیام.

اینجا مغزم هنگ کرد، می دونستم اگه دوباره ماشین و روشن کنم دوباره آمپر میره بالا و جوش میارم، چون اتوبان ترافیک شدید بود، گفتم وایمیستم همین جا، تا اتوبان خلوت شه، اینجا که وایساده بودم، یه مسجد بین راهی بود، جلو مسجد پارک کرده بودم، یکی دو تا ماشین هم اونجا پارک کرده بود برا خوراکی خریدن و توالت رفتن و مسجد رفتن. تو فکر بودم، میخواستم زنگ بزنم به یکی از دوست پسرای سابقم که دوستش تعمیرگاه ماشین داشت، ولی سریع اومدم بیرون از فکرش، گفتم نمی ارزه، بعدم باید روی پای خودم وایسم، مشکلاتم و خودم باید حل کنم، بالاخره وقتی تصمیم میگیری تنها باشی باید یاد بگیری تنهایی زندگی کردنو.

بعد از ده دقیقه ، پیاده میشم از ماشین، میرم که آب بریزم تو رادیات ، یه آقای پیری میاد دور و اطراف ماشین، هی نگاه نگاه می کرد، منم هی میخواستم قضیه رو عادی جلوه بدم، که اومد جلو و گفت جوش آوردی؟ گفتم آره، همین موقع یه مرد دیگه ای هم اومد و گفت این هوا گرفته، یه مرد دیگه هم اضافه شد بهشون و اون میگفت که این شلنگ نمی دونم کجا سوراخ شده داره آب میده، خلاصه وضعیت به طور ناراحت کننده ای هم استرس و ترس داشت هم آرامش داشت، اینکه فکر میکردم اینا می تونن ماشینم و درست کنن که بتونم از اونجا خلاص شم آرامش بخش بود و اینم که این سه تا بلا ملا سرم نیارن هم ترس داشت و اینم که ماشینم درست نشه و مجبور شم تا چند ساعت دیگه اونجا بمونم استرس و ترس و دلهره و همه رو داشت، هوا هم داشت تاریک و تاریک تر میشد، ترافیک هم سنگین تر. وسط این فکرها یهو یه اتوبوس مسافری پشت ماشینم پارک میکنه و یه عالمه مسافر میریزه بیرون، راننده اتوبوس هم میاد پائین و من چون خیلی تابلو اونجا وایساده بودم و دورم خیلی غیرنرمال شلوغ بود، این یارو میاد جلو و میگه چی شده ، خلاصه آخر سر میفهمه که فن ماشینم کار نمی کنه، و یه کارایی میکنه که به قول خودش فنم یه سره میشه، و ماشین موقتی درست میشه.

خیال کنم زیادی از آدمها ناامید بودم، شاید دیروز یه نشونه بود که بفهمم، تو بین این همه آدم عوضی چند تا آدم ناعوضی هم پیدا میشه. شایدم نه، شایدم فقط من شانس اوردم که اون آدمهای عوضی به پستم نخوردند.

تولید مثل 1

هر موقع که کلمه هایی مثل جفت گیری و تولید مثل و جایی می خونم یا می شنوم خیلی ناخودآگاه قیافه ی سگ و گربه میاد تو ذهنم (چون  تو خیابون جفت گیریشون و دیدم). تو کتابها که بخونی میگن همه موجودات برای بقاء و به صورت غریزی تو یه زمانی از سال جفت گیری رو شروع می کنن. چندین و چند ساله که یه گربه ماده میاد خونه خواهرمینا بچه میزاد، از دستمون در رفته سالی چند دفعه بچه میزاد، هر دفعه که دیدیمش حامله بوده، میاد بچه هاشو اونجا میزاد بعد میره پی کارش، اون بچه ها هم تا یه وقتی تواون خونه میمونن اگه زنده موندند میرن تو کوچه خیابونا ول میشن.

دیدن زاد و ولد بعضی آدم ها منو یاد میمون ها و گاوها و گوسفند ها و سگ ها و گربه ها و خلاصه همه مدل حیوانی میندازه که از روی غریزه تولید مثل می کنند.

انگار وظیفه شونه که بچه بیارند تا نسلشون منقرض نشه. نسل در به داغونه بی هیچی نداره بی مغز. نسلی که آینده براشون هیچ چی نداره، نسلی که تو بهترین حالت پاشون و باید تو یه دنیای پر از آلودگی هوا و کثیفی آب و آشغالهای پلاستیکی و مرگ ومیر زمین و حیوانات و گیاهان بزارن. بعد هم بعد از شصت هفتاد سال منتظر مردن  باشن.

به نظرم تو این دوره زمونه اگه فقط برای سکس با کسی باشی نه اینکه بچه دار بشی خیلی به گونه انسان که عقل داره شباهت داری تا موقعی که بچه دار میشی.

فاجعه اون موقع هست که بعضی ها بخاطر اینکه بهشون نگن نازا بچه دار میشن، داره میبینه مرده معتاده، زنه بی اعصابه باز اصرار داره که بچه دار شین شاید درست شدین. 

پروسه اینه : زنه حامله میشه، بعد از نه ماه اگه جون سالم به در برد بچه رو به دنیا میاره، با یه عالمه استرس و افسردگی و بی اعصابی و اعتیاد و نداری دست و پنجه نرم میکنه تا بچه رو بزرگ کنه، احتمال خیلی کمی وجود داره که بتونه بچه رو سالم بزرگ کنه، هم روانی هم فیزیکی، احتمال خیلی کمی در حد صفر وجود داره که بچه بتونه تو جامعه جون سالم به در ببره و یه آدم عوضی عین مادر و پدرش نشه. تولیدمثل اسمش روشه، یعنی یکی مثل خودت بسازی.

چیزی که هست اینه که سقط جنین باید آزاد بشه، حداقل چیزی که داره اینه که یه آدم بدبخت و بیچاره  به جمعیت بدبختها و بی هیچی ها اضافه نمیشه، الان خیلی ها میان میگن که مادر فلان دانشمند هم اگه بچه شو بخاطر فقر و بدبختی سقط کرده بود الان فلان اختراع نبود، خب آره، الان نبود یه خورده دیرتر بود، بالاخره یکی پیدا میشه که مثلا برق و اختراع کنه. یه چند سال دیرتر. 


چاق شدم

دارم کتاب گرسنگی رو میخونم، راجع به مردی هست که همش گرسنه است.

من خودم جدیداً به مرض چاقی دچار شدم، دست می زنم به هر جای بدنم فقط گوشت و چربی میاد تو دستم، کی من انقد خوردم که اینجوری چاق شدم :|