مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

دیروز 17 آبان

وقت برگشتن به خونه، تو اتوبان ماشینم جوش میاره، با بدبختی میزنم کنار، واقعا هیچ ایده ای نداشتم که چه کار کنم، بعد از یکی دو دقیقه خاموشش میکنم، کاپوت و میزنم بالا، میرم میشینم تو ماشین، زنگ می زنم خونه، بابام میگه نمی تونه بیاد، چون کاری از دستش برنمیاد، میگه آب بریز تو رادیات و روشن کن بیا، می گم باشه، ولی زنگ می زنم به امداد خودرو، نگم که چقد بدبختی کشیدم تا بهشون بفهمونم کجای اتوبان ماشینم خراب شده، ثبت میکنن، بعد از ده دقیقه زنگ می زنن ، یه آقایی با یه لفظ محترمی میگه، خانم ما به خاطر کرونا منع ورود به اتوبان و داریم، نمی تونیم بیام.

اینجا مغزم هنگ کرد، می دونستم اگه دوباره ماشین و روشن کنم دوباره آمپر میره بالا و جوش میارم، چون اتوبان ترافیک شدید بود، گفتم وایمیستم همین جا، تا اتوبان خلوت شه، اینجا که وایساده بودم، یه مسجد بین راهی بود، جلو مسجد پارک کرده بودم، یکی دو تا ماشین هم اونجا پارک کرده بود برا خوراکی خریدن و توالت رفتن و مسجد رفتن. تو فکر بودم، میخواستم زنگ بزنم به یکی از دوست پسرای سابقم که دوستش تعمیرگاه ماشین داشت، ولی سریع اومدم بیرون از فکرش، گفتم نمی ارزه، بعدم باید روی پای خودم وایسم، مشکلاتم و خودم باید حل کنم، بالاخره وقتی تصمیم میگیری تنها باشی باید یاد بگیری تنهایی زندگی کردنو.

بعد از ده دقیقه ، پیاده میشم از ماشین، میرم که آب بریزم تو رادیات ، یه آقای پیری میاد دور و اطراف ماشین، هی نگاه نگاه می کرد، منم هی میخواستم قضیه رو عادی جلوه بدم، که اومد جلو و گفت جوش آوردی؟ گفتم آره، همین موقع یه مرد دیگه ای هم اومد و گفت این هوا گرفته، یه مرد دیگه هم اضافه شد بهشون و اون میگفت که این شلنگ نمی دونم کجا سوراخ شده داره آب میده، خلاصه وضعیت به طور ناراحت کننده ای هم استرس و ترس داشت هم آرامش داشت، اینکه فکر میکردم اینا می تونن ماشینم و درست کنن که بتونم از اونجا خلاص شم آرامش بخش بود و اینم که این سه تا بلا ملا سرم نیارن هم ترس داشت و اینم که ماشینم درست نشه و مجبور شم تا چند ساعت دیگه اونجا بمونم استرس و ترس و دلهره و همه رو داشت، هوا هم داشت تاریک و تاریک تر میشد، ترافیک هم سنگین تر. وسط این فکرها یهو یه اتوبوس مسافری پشت ماشینم پارک میکنه و یه عالمه مسافر میریزه بیرون، راننده اتوبوس هم میاد پائین و من چون خیلی تابلو اونجا وایساده بودم و دورم خیلی غیرنرمال شلوغ بود، این یارو میاد جلو و میگه چی شده ، خلاصه آخر سر میفهمه که فن ماشینم کار نمی کنه، و یه کارایی میکنه که به قول خودش فنم یه سره میشه، و ماشین موقتی درست میشه.

خیال کنم زیادی از آدمها ناامید بودم، شاید دیروز یه نشونه بود که بفهمم، تو بین این همه آدم عوضی چند تا آدم ناعوضی هم پیدا میشه. شایدم نه، شایدم فقط من شانس اوردم که اون آدمهای عوضی به پستم نخوردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد