مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

ترنس

یه نظر سنجی گذاشتم تو وبلاگ با این مضمون که آیا با یه ترنس دوست می شید؟؟؟

کلن دو نفر جواب دادند؛ هر دو گفتند نه.  وقتی 16 سالم بود یه همسایه داشتیم که یه زن بود و دو تا بچه فکر کنم ، الان یادم نیس چند تا بودن ، فقط یادمه که هر دو بچه ها دختر بودن و پدرشون فوت شده بود.

مادرشون تقریباً خل وضع بود. همیشه موهاش پریشون بود، لباساش همیشه پیرهن های بلند گلدار تا زیر زانو بود، همیشه هم می خواست بیاد بیرون یه چادر معمولی می نداخت رو سرش و با همون یه لا پیرهن میومد بیرون. دختر کوچیکه فک کنم هشت نه سالش بود خیلی تصویر ذهنی واضحی ازش ندارم. دختر بزرگه ولی فرق داشت. موهاشو پسرونه زده بود و لباساشم پسرونه بود. وقتی روز اول اومدن تو محل من خیال می کردم پسره ، که مامانم گفت این دختره ها، خودشو شبیه پسرها می کنه. مدرسه که میرفت مغنعه و مانتو تنش می کرد و به محض اینکه از مدرسه میزد بیرون،  می کند این لباسها رو که یه وقت پسرها مسخره اش نکنند، آخه به پسرهایی که دوست شده بود نگفته بود که دختره . ظاهرش هم که خب سینه اش اصلن رشد نکرده بود و تخت بود، قد و بالاش هم بلند و ترکه ای بود، 

بعد ما از اون محل اسباب کشی کردیم و دیگه نفهمیدیم چی شد دختره یا پسره. 

اون موقع مامانم نمی ذاشت باهاش دوست شم، با اینکه دختر بود، ولی چون ادای پسرا رو در میورد و با پسرها می چرخید اجازه شو نداشتم . البته خودم هم خیلی خوشم نمی ومد ازش، نمی دونم چرا!! واقعا یه چیزی پس ذهنم می گفت این دختر خوبی نیس. من خودم تو یه زمانی (خیال کنم یازده، دوازده یا سیزده سالگیم) دوست داشتم پسر بودم عوض دختر، می گفتم پسرا قوی ان و هر کاری دوست دارن می کنن، جذاب تر از دخترا ن، دخترا ضعیف و بدبختن. هم بازیام هم پسر بودن، تا می تونستم هم از دخترها سواستفاده می کردم. 

ولی بعد از پریود و سینه دراوردن نظرم عوض شد اصلن از انسان بودنم متنفر شدم، بعدش هم  از مردها متنفر شدم،

پنجشنبه 19 تیر

به چنان افسردگی دچار شدم که حتی قدرت ندارم از جام بلند شم، باید زار بزنم تا خوب شم، ولی تو این خرابشده هیچ جایی نیست که تنها باشی و یکی هی بهت نگه چته، 


امروز چهارشنبه 18 تیر

ساعت پنج و پنجاه دقیقه صبح، خیلی با سرعت دارم حاضر می شم، همینجوری هم تو ذهنم دارم حرف می زنم، با اینکه دیرم نشده، 

یه مذخرفاتی مثل این:

 تو بیخودترین آدمی، همینطور بی احساس ترین بعد خودم اصلاح می کنم ، بی احساس نیستی فقط بی عشقی، اصلا نمی دونی عشق چیه. یه خاک تو سرت هم اضافه می کنم.:) چند مدته دارم کارایی و می کنم که تا قبل از این برام یه خط قرمز کلفت بود.

سوار ماشین میشم ، دیشب جا پارک نبود، یه جایی ته خیابون پارک کردم حالا باید دنده عقب ده تا ماشین و رد کنم تا بیام بیرون، عرقم دراومد.

عقربه بنزن نزدیک خط آخره، می رم پمپ بنزین، به مرد بنزینی می گم، میشه لطفا بیست تا بزنید، می گه چشم، بعد می گه خدا وقتی زن رو آفرید یه شوخی بزرگ با مرد کرد.

خندیدم گفتم چرا آقا؟؟ هیچ چی نگفت، بعد از دو سه دقیقه، گفت آدم هفت میلیون عصب داره تو بدنش، این خانوم ها خیلی راحت می تونن برن رو تک تک این عصب های مرد. من یه لبخند زدم، کارت پول و دادم و گفتم رمزش اینه. بعد که پول و کشید گفت آبجی ناراحت که نشدین، شوخی بود. گفتم نه آقا، زنده باشید.

رفتم کارخونه، اوضام خوبه.

دیروز سه شنبه 17 تیر

ساعت دو پیغام میاد رو گوشیم بعد از سلام احوال پرسی میگه، پاشو بیا اینجا. میگم اخه جلسه داره و مرخصی نمی تونم بگیرم ، میگه حالا یه کاریش کن، میگم باشه، کارم که تموم میشه میزنم بیرون و مستقیم می رم خونش، اوضام به طرز وحشتناکی وخیمه، هم عرق کرده بودم هم حمام نکرده بودم، وقتی می رسم چون جلو درشون جاپارک نبود میارم تو پارکینگ، نمی تونم پارک کنم خودش میاد و پارک می کنه، انقد قیافه ام تخمیه که حتی نگاش نمی کنم، فقط الکی کله ام تو موبایلمه، به خواهرم زنگ می زنم و میگم امروز دیر میام خونه به مامان بگو. جلو در و همسایه و خانواده اش نمی خواد منو ببینن، برا همین اشاره می کنه بهم که برو تو پارکینگ تا من پارک کنم تو حیاط. پارک می کنه و میاد می ریم بالا، قیافه ام تخمی، تیپم از قیافه ام تخمی تر، انقدر حول و دست پاچه ام که زودتر از این وضع قیافه تخمی خلاص شم، می رسم تو اتاق می گه لباس میخوای ، می گم آره، لباسای عرقی مو درمیارم و یه لباس ازش می گیرم  و می پوشم، شلوار هم در میارم، یه لیوان شربت میاره می خورم خنک میشم.

وقت مون کمه قبل نه باید برم، ساعت پنج و نیمه. تا ساعت هشت و نیم سکس می کنیم، راجع به تقریبا  همه چی حرف می زنیم، کار، کتونی نوش که یک و پونصد خریده، چت هاش با دوستاش، یه خورده مسخره بازی می کنیم، وقتی دارم ماساژش می دم میگه راجع به امروز هم می نویسی تو بلاگت؟؟ گفتم نه.

یکی از دوست پسرای قدیمه، چهار پنج سال پیش خیال کنم، دو سه ماه دوست بودیم و بعدش گفت می خواد بره، نمی تونه با من باشه دیگه، فهمیدم قضیه چیه، گفتم هر طور صلاح می دونی، کش ندادم، 

بعد از دو سال مسج می ده دوباره، بیا همو ببنیم ، دوباره قرار می ذاریم، تو کافه، من ، تو این تایم بدبخت و درمانده بودم، وقتی میگه دوست دختر داره، چیزی نمی گم، وقتی می رم خونه پیام می دم که اصلا نمی خوام با یه مردی که دوست دختر داره دوست باشم، بنابراین دیگه پیغام نده بهم.

بعد از یکسال  یه پیام می اد، تابلوعه خودشه، ولی من خودم و می زنم به اون راه، تازه به هم زدم با دوست پسرم، خیلی توکفم. خیلی عصبانیم، خیلی شکست خورده ام. میگه بیا اینجا ، میرم، هیچ چی به تخمم نیس، مهم نیس اصلن برام که با کی هست. فقط می خوام دهن مغزم و سرویس کنم. دفعه های بعدی بیرون می بینیم همو، میدونم دوست دختر داره، نمی دونم روابطش چطوریه. به تخمم. فقط این مهمه که اون چیزی که می خوام و می ده بهم.