مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

. . .

امروز بعد از مدتها، یکی از ازم پرسید که چند تا بچه اید!! این سوال همیشه برام یه مشت بوده تو صورتم، چون خیلی برام خاطره خوشی نداره. اصلن یکی از دلایلی که دوست ندارم یه آدم جدید ببینم ، اینه که اصلن حال دوباره توضیح دادن خودم و خانواده ام و زندگیم و به کسی ندارم. حال جواب دادن به سوالهای تکراریشون رو ندارم، بعد هم طرف همون حرفهای همیشگی و بزنه، گوشم حسابی پره ها، طرف تا می شنوه چند تا بچه ایم، میدونم بعدش می خواد چی بگه، همشون اولش می خندن.

یعنی اگه کسی اینا رو نپرسه و بره سر اصل مطلب که خودت باشی بهتره. البته بعضی موقع ها هم حال اون مدل سوالا که کارت چیه و علاقت چیه و آینده ات می خوای چی کار کنی و هم ندارم. 

لب گور

من اگه بین سن 30 تا 35، یه سکس پارتنر خوب و دائمی داشتم الان انقد هول نبودم، انقد سریع هم خسته نمی شدم، دم پیری و معرکه گیریم یعنی. اون لذت سکس خوب و آدم بین اون سن داره، نه الان که دیگه بدنت پیره. هر کاری کنی اون دیگه جواب نمی ده. خوشگلی بدنت مال اون سنه نه الان. برا هر چی یه سنی هست، برا ما که گذشت. فقط الان اداش و درمیاریم. اصلن خندم میگیره یکی که سکس میکنه باهام می ترسه نکنه من حامله شم، بابا دیگه این تخمک های من نو ریسپانس تو پیجینگن. الفاتحه. 

البته این یه نظره که جدیدن اومده تو ذهنم، شاید اینطوریم نیس، شاید اون موقع هم همین گهی که الان هستم بودم. دیگه امروز زدم رو فاز کس شعر گویی. 


بزن در رو

نمی‌دونم چیه این قضیه ملاحظه گری که من ملاحظه همه رو می‌کنم ، برام فرقی هم نداره یارو کیه و چه کاره است. دیروز این همکارم اومده می گه شما یه خورده بیشتر میرفتی عقب ستون و میوردی پایین، منظورش پارک ماشینم بود. اخه بگو من از شما نظر خواستم؟ بعضی ها بی شعورن دیگه.

انگار ماشین اونه!  اینایی که دارم الان مینوسیم همش کس شعره که بتونم از این فکرهای تو مغزم خلاص شم، که نفهمم چقد خودم تو مخ خودم هستم. اینکه آدم همش دوست داره یه چیز دیگه بشه خیلی چیز مذخرفیه.

اینکه هر کی و دور و اطرافت می بینی داره جمع می کنه میره، هی ام میگه من حیفم اینجا، اینجا دیگه جای زندگی نیس. بعد هم از تو میپرسه تو نمی خوای بری، نمی خوای کاراتو بکنی، می خوای وکیل معرفی کنم، تو که اصلن خیلی حیفی بمونی اینجا، بعد من میگم نه والا، من نمی خوام برم، همینجا خوبه برا من. اصلن از تعجب دهنشون وا می مونه یا هی می پرسن واقعن میگی انگار من یه چیزیم هست، خلی چلی چیزی هستم. من تو زندگیم هیچ وقت دوست نداشتم همرنگ جماعت بشم، این جماعت که اصلن رنگ ندارن اگه هم داشته باشن به احتمال زیاد رنگ عنیه. گهی میشی اگه همرنگشون شی.

امروز 11 تیر

امروز به طور تهوع آوری خالیم. مغزم، بدنم ، حواسم ، همه چیم خالیه. به هیچ چی نمی تونم فکر کنم. 

خیلی فس شدم. بیشتر دلم میخواد بزنم زیر گریه، آهنگ ناراحتی گوش بدم.

احساس پوچی و بیهودگی شدید می‌کنم، احساس می‌کنم زندگیم خالی و پوچه، برای هیچ چی دارم تقلا می‌کنم.

میل شدیدی به تنها بودن دارم، با خودم بودن، مدتی را دور بودن.

سردرد خفیفی از صبح سراغم آمده، پشت پلکم درد می کند، معده ام ورم کرده و اصلن حوصله هیچ کس و هیچ کاری را ندارم، یک طور خاصی عصبی هستم، دوباره این کمبود اعتماد به نفس و عزت نفسم آمده سراغم، تو آینه توالت محل کارم چند تا فحش و لیچار بار خودم کردم و لباسم را مرتب کردم و با اخم زدم بیرون.

وقتی همکارم میگوید که برای عروسی درخواست مساعده دادم، به او با یک حالت پرطمطراقی تبریک می گویم و آرزوی خوشبختی و سعادت برایش میکنم و میگویم امیدوارم همیشه خبر ازدواج برای ما بیاوری و تو خودم به خودم یک فحش آب‌دار حواله میکنم که این دروغ‌هایی که میگی واقعن راسته. من نه از ازدواج کسی خوشحال می شوم که برعکس به این جامعه ناامیدتر میشوم و همیشه سوالم از آدمها، البته در مغزم، این است که چرا؟ چرا ازدواج میکنید؟ 

امروز درواقع هیچ چیزی باعث وجد و نشاط و ذوقم نمی‌شود، به هیچ کس و چیزی امید ندارم و بیشتر علاقه‌مندم زودتر این زندگی بی‌روح و دروغ را پایان بدم. جدیدن خیلی دروغ می‌گویم، به همه. اصلن تکلیفم با خودم معلوم نیست. به طرز شگفت آوری قابلیت پنهان کردن احساسات درونم را پیدا کردم که در کسر ثانیه ای صورتم و لحن حرف زدنم را تغییر می‌دهم، تا کسی متوجه بی اعصابی درونم نشود. 

الان دیگر حوصله این کار نوشتن را هم ندارم.