امروز به طور تهوع آوری خالیم. مغزم، بدنم ، حواسم ، همه چیم خالیه. به هیچ چی نمی تونم فکر کنم.
خیلی فس شدم. بیشتر دلم میخواد بزنم زیر گریه، آهنگ ناراحتی گوش بدم.
احساس پوچی و بیهودگی شدید میکنم، احساس میکنم زندگیم خالی و پوچه، برای هیچ چی دارم تقلا میکنم.
میل شدیدی به تنها بودن دارم، با خودم بودن، مدتی را دور بودن.
سردرد خفیفی از صبح سراغم آمده، پشت پلکم درد می کند، معده ام ورم کرده و اصلن حوصله هیچ کس و هیچ کاری را ندارم، یک طور خاصی عصبی هستم، دوباره این کمبود اعتماد به نفس و عزت نفسم آمده سراغم، تو آینه توالت محل کارم چند تا فحش و لیچار بار خودم کردم و لباسم را مرتب کردم و با اخم زدم بیرون.
وقتی همکارم میگوید که برای عروسی درخواست مساعده دادم، به او با یک حالت پرطمطراقی تبریک می گویم و آرزوی خوشبختی و سعادت برایش میکنم و میگویم امیدوارم همیشه خبر ازدواج برای ما بیاوری و تو خودم به خودم یک فحش آبدار حواله میکنم که این دروغهایی که میگی واقعن راسته. من نه از ازدواج کسی خوشحال می شوم که برعکس به این جامعه ناامیدتر میشوم و همیشه سوالم از آدمها، البته در مغزم، این است که چرا؟ چرا ازدواج میکنید؟
امروز درواقع هیچ چیزی باعث وجد و نشاط و ذوقم نمیشود، به هیچ کس و چیزی امید ندارم و بیشتر علاقهمندم زودتر این زندگی بیروح و دروغ را پایان بدم. جدیدن خیلی دروغ میگویم، به همه. اصلن تکلیفم با خودم معلوم نیست. به طرز شگفت آوری قابلیت پنهان کردن احساسات درونم را پیدا کردم که در کسر ثانیه ای صورتم و لحن حرف زدنم را تغییر میدهم، تا کسی متوجه بی اعصابی درونم نشود.
الان دیگر حوصله این کار نوشتن را هم ندارم.
لطفا در هیچ شرایطی نوشتن و ترک نکن
حتی شده فخش بتویس اما بنویس
کاغذ و سیاه کن
از زشتی و سیاهی و پلشتی هم شده بنویس
سعیم و میکنم.
من هم یک هفته است که دقیقا همین احساسات رو دارم
اینکه بدون هیچ دلیل خاصی به این وضعیت میفته آدم واقعا اسف باره.
این وضعیت حتمن یه دلیلی داره باید رجوع کنی به ذهنت و کارهایی که روزهای قبلش انجام دادی.