مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

بزن در رو

نمی‌دونم چیه این قضیه ملاحظه گری که من ملاحظه همه رو می‌کنم ، برام فرقی هم نداره یارو کیه و چه کاره است. دیروز این همکارم اومده می گه شما یه خورده بیشتر میرفتی عقب ستون و میوردی پایین، منظورش پارک ماشینم بود. اخه بگو من از شما نظر خواستم؟ بعضی ها بی شعورن دیگه.

انگار ماشین اونه!  اینایی که دارم الان مینوسیم همش کس شعره که بتونم از این فکرهای تو مغزم خلاص شم، که نفهمم چقد خودم تو مخ خودم هستم. اینکه آدم همش دوست داره یه چیز دیگه بشه خیلی چیز مذخرفیه.

اینکه هر کی و دور و اطرافت می بینی داره جمع می کنه میره، هی ام میگه من حیفم اینجا، اینجا دیگه جای زندگی نیس. بعد هم از تو میپرسه تو نمی خوای بری، نمی خوای کاراتو بکنی، می خوای وکیل معرفی کنم، تو که اصلن خیلی حیفی بمونی اینجا، بعد من میگم نه والا، من نمی خوام برم، همینجا خوبه برا من. اصلن از تعجب دهنشون وا می مونه یا هی می پرسن واقعن میگی انگار من یه چیزیم هست، خلی چلی چیزی هستم. من تو زندگیم هیچ وقت دوست نداشتم همرنگ جماعت بشم، این جماعت که اصلن رنگ ندارن اگه هم داشته باشن به احتمال زیاد رنگ عنیه. گهی میشی اگه همرنگشون شی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد