مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

روز تخمی

چهارشنبه مامان بابام رفتند مسافرت و من خونه تنها شدم،"بهترین فرصت"،

 پریدم به دوستم زنگ بزنم که بیا برنامه کنیم و این حرفا، که 

زنگ نزدم، شب و تنها گذروندم، 

انقد تو جمع بودم که با خودم بودن و یادم رفته بود. حالا که هیچ کی نبود این سکوت و آرامش خونه رو نمی شد با چیزی خرابش کرد، 

اما این آرامش خیلی هم طول نکشید فرداش دو نفر اومدند که کلا آرامش و که گرفتند هیچ، الان دو روزه با یه معده درد عصبی دارم سر و کله می زنم.

 متاسفانه چون اونجا خونه خودم نیس همه کلشون و میندازن پائین و بلند می شن میان، برات تصمیم می گیرن که امروز برنامه چی باشه، 

خلاصه دهنم سرویس شد و هی دعا دعا می کردم که کاش زودتر این ننه باباهه برگردند و وضعیت دوباره به همون حالت تخمی قبل برگرده.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد