چهارشنبه مامان بابام رفتند مسافرت و من خونه تنها شدم،"بهترین فرصت"،
پریدم به دوستم زنگ بزنم که بیا برنامه کنیم و این حرفا، که
زنگ نزدم، شب و تنها گذروندم،
انقد تو جمع بودم که با خودم بودن و یادم رفته بود. حالا که هیچ کی نبود این سکوت و آرامش خونه رو نمی شد با چیزی خرابش کرد،
اما این آرامش خیلی هم طول نکشید فرداش دو نفر اومدند که کلا آرامش و که گرفتند هیچ، الان دو روزه با یه معده درد عصبی دارم سر و کله می زنم.
متاسفانه چون اونجا خونه خودم نیس همه کلشون و میندازن پائین و بلند می شن میان، برات تصمیم می گیرن که امروز برنامه چی باشه،
خلاصه دهنم سرویس شد و هی دعا دعا می کردم که کاش زودتر این ننه باباهه برگردند و وضعیت دوباره به همون حالت تخمی قبل برگرده.