بالاخره بعد از یه مدت طولانی، یه قرار هماهنگ می کنم، شب رو اونجا می گذرونم،
تمام چیزی که تو اون خونه برام اتفاق افتاده بی معنیه. غذا، سکس، موزیک، حرف، مشروب، تلویزیون، همه چیش تو مغزم پوچه، انقدر که امروز هیچ چیز واضحی رو نمی تونم از اون روز بیاد بیارم، فقط تصاویر به جز یه اتفاق که بیشتر شبیه یه فراموشی لحظه ای زمان و مکان بود؛ یه آن نمی دونستم کجام و دارم چکار می کنم. چند ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم. وقتی سکس می کنی، مغزت خالی میشه، هیچ چی دیگه توش نیس، نه فکری نه سوالی نه ترسی هیچ چی. انگار مستی،
مستی هم چیز خوبی بود که اون روز حس کردم، میدونی آدم باید جای درست با آدم درست مست کنه، تا حالا هیچ وقت نشده بود که مشروب بخورم و مست کنم و ذهنم راحت باشه، بدون اینکه قضاوت بشم یا مورد تمسخر قرار بگیرم، ولی این آدم خوب بود، حسش خوب بود، لمسش خوب بود، نمی خواست به قیافه ام فکر کنم، به کجی هام، به هیکلم، به دندونام، به هیچ چی ناجالبم نمی خواست فکر کنم،
اصلا نمی خوام توقع چیزی کنم یا بگم کاش اینجوری بود، همین بسه همین
*بعضی مواقع آنچنان در دسترس هستیم که همه از ما سوءاستفاده میکنند
روزگارت شاد و زیبا
ممنون