مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

دیروز جمعه 30 آبان

شروع میکنه به حرف زدن، راجع به فوت پدرش، اینکه چطور شد و برای چی. تمام مدت فقط سعی میکنم که شنونده باشم، به نظرم لحظلات دردناک و ناراحت کننده ای رو تجربه کرده، ولی در عین حال براش آزار دهنده نیستند، راحت میتونه باهاش کنار بیاد، به نظرش مرگ پدرش نقطه عطف زندگیش شده. از اون به بعد دیگه زندگیش تغییر میکنه. من در تمام مدت فقط به پدرش فکر میکردم، این که زندگی سختی و برای خودش انتخاب کرده بوده، مردن سخت تری هم براش رقم زده شد. من فکر میکنم که توی خواب مرده ولی تنها، سرد و دلگیر. 

من یاد یه نوشته از کتاب برادران کارامازوف افتادم :

"پسر عزیزم، الکسی فیودوروویچ، شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه، شیرین است؛ همه به آن بد می گویند اما همگیِ آدم ها در آن زندگی می کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگرِ گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. الکسی فیودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشتِ تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشتِ تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، والسلام. اگر خوش داشته باشی می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشتی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد