همین نیم ساعت پیش یک جمله " خیلی میخوامت خاله"یک پسر هشت ساله که به زور می خواست ویفر نصف خورده خودش و به خوردم بده و بعد یه قرآن جیبی بهم بفروشه تونست یه لبخند کوچیک که اندازه کل قهقهه های عمرم شادم کرد روی صورتم بیاره.
دوباره احساس می کنم عشق و شادی دوباره به قلبم برگشته.
هنوز صورت پسرک جلوی چشمامه و دوباره خوشحالم می کنه.