مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

فس . . .

افسردگی یه آدمه، یکی که هر روز باهات هست، باهات می خوابه باهات بیدار میشه، هر روز باهات حرف می زنه، اصلن کار نداره خوشحالی، ناراحتی، حوصله داری یا نداری حرفشو می زنه، همچین رک هم میگه که دهنت سرویس بشه، اصلن کلن به قصد تخریب شخصیتت و تحقیرت اومده، بعضی موقع ها که شروع می کنه، دوست داری کلن گم شی، اصلن بری زیر پتو قایم شی هیچ کی نبینتت، همون آب شی بری تو زمین، تو رابطه هات فقط اون قسمت های تحقیرآمیز و خجالت آورش و هی یادت می ندازه، هی میزنه تو سرت که خاک تو سرت با این زندگی که ساختی، اگه نباشی بهتره، کلن برا همه. اصلن خسته ات می کنه، این حرفاش یه جوریه که میگی برم یه گوشه فقط بخوابم که مغزم خلاص شه. بعدش دیگه با خودته که می خوای ادامه بدی یا نه، مثل دنیای واقعی نیس که با اون آدم بده زندگیت قهر کنی و دیگه تا آخر عمر نبینیش و مشکل حل شه، این هست باهات، تو مغزت هست حالا می تونی یه کاری کنی یه مدت کوچیک شه و بره یه جایی پس ذهنت، ولی هست، تا فرصتش پیش بیاد میاد، خودش میادا نه که تو صداش کنی یا تو بخوایش. مثلن می ری مسافرت و برا خودت وقت می ذاری و هی مطلب های روانشناسی و اینا می خونی ، هی آهنگ های مثبت گوش می دی، اینا خوبه، یه مدت دورش می کنه ازت، ولی فقط کافیه یه شب تنها باشی و شروع کنی تلویزیون دیدن یانه اصلن بری تو تختت و شروع کنی کرم زدن به دست و پات که یهو سرو کله اش پیدا میشه و شروع می کنه به حرف زدن، هی میگه هی میگه هی میگه، 

نمی دونم اصلن اینا علمیه یا نه، روانشناسا واقعن به این میگن افسردگی، ولی برای من اینجوری بوده از هفده سالگی اینجوری بوده، خیلی حاد نبود از اول ولی از همون موقع ها بوده باهام تا الان که سی و هفت سالمه. برا ماها که هیچ وقت هیچ دوست صمیمی و خوبی نداشتیم همینطوری بوده، این دوستمون بوده.

نظرات 2 + ارسال نظر
ترانه دوشنبه 29 فروردین 1401 ساعت 05:55 http://taraaaneh.blogsky.com

کمک گرفتی هیچوقت؟ دارویی؟ تراپی؟ یا بهش فکر کردی؟ گاهی آدم تنهایی قادر به مقابله با افسردگی نیست.

نه متاسفانه دکتر یا تراپیست نرفتم، ولی با کتاب و کار و سفر و خیلی کارهای دیگه سرگرم می کنم خودمو، من خیلی به اینکه برم پیش کسی برای درمان فکر کردم ولی بیشتر اوقات منصرف شدم، بعضی موقع ها هم که تصمیم گرفتم برم ، متاسفانه دکتر خوبی پیدا نکردم،

. یکشنبه 28 فروردین 1401 ساعت 06:55

این که مثل بختک به وجودت چسبیده و سر هر قضیه ای توی ذوقت میزنه، خیلی مخربه.
نمیدونم چنین تجربه‌ای داشتی که مثلا صبح از خواب بیدار بشی و دقیقا همون لحظه ای که چشمات باز میشه، کسی توی درونت میگه که روز نکبت و گه جدیدی رو قراره آغاز کنی. گاهی اوقات برای من اینطوری میشه. دمغت میکنه.

اره دقیقن، انگار منتظره یه موضوعی پیش بیاد و برینه تو مخت
برای منم همینجوریه ، دم صبح خیلی بیشتر میاد سراغ آدم،

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد