22 مرداد سال 1393
روزی که من خودم تونستم بدون داشتن هیچ آدمی از جنس مذکر یا مونث، خودم را آروم کنم
اون روز فهمیدم که می تونم تنهایی زندگی کنم.
می تونم تنهایی به آرامش برسم.
برای همین نیازی به بودن یه مرد در کنارم نمی بینم.
ولی گاهی اوقات این موضوع رعایت سلسه مراتب زندگی آدمها تولد مدرسه دانشگاه کار ازدواج بچه بازنشستگی پیری مردن آدم و مجبور به انجام بعضی کارها می کنه.
کلمه مگه میشه شوهر نکنی. دلت بچه نمی خواد و . . . از این چرت و پرت ها.
من تو این دنیا کار زیاد دارم. ولی برنامه هامو با این موضوع های داغون بهم میریزن دیگرون.
یکی یهو پیداش میشه میگه " آی من با تو خوشحالم و عاشقتم " و از این مذخرفاتی که مردم برای پر کردن خلائ روحی روانی خودشون به دیگرون می گن . کمی گول زنکه این حرفا. مخصوصا من که از بیرون سختم و از تو نرم.
دیگه خزعبلات اینجوری رو نه باور می کنم نه براش وقت می ذارم.
کارهای خودم مهم ترن.