نشسته ام در یک مینی بوس ایوکو با قدمتی که فکر می کنم برای چهل سال پیش است. صدای گوشخراش موتور و جیرجیر پنجره ها و لق لق کردن درب ماشین در گوشم مثل یک سمفونی قابلمه و کفگیری است که رهبرش دیوانه ای باشد. دست می برم درون کیفم به قصد برداشتن گوشی و ماسماسکش(هندزفری) ، می خواهم آهنگی را پلی کنم برای رهایی از این صدای گوشخراش که مثل خوره در مغزم پیچیده و آرامش سمعیم را از من گرفته.
نگاه که می اندازم به لیست آهنگ ها، منصرف می شوم . دوباره ماسماسک و گوشی را در کیفم فرو می کنم و دست به سینه به مرز بین آسمان و زمین زل می زنم.
با خودم فکر می کنم آهنگ گوشخراش موتور را به گوش دادن به نوای دلنشین عشق و دلدادگی و غم و فراق ترجیح می دهم.
راست گفت شاعر
عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست
عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر