مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

خسته ام از این همه سرسختی و مقاومت خودم. از اینهمه می توانم گفتن ها، بیشتر که فکر می کنم می بینم به خاطر این نقطه ضعف لعنتی خسته ام. خسته ام از بس که نشان ندادم که ضعف دارم . خسته ام از بس که فرار کردم. دو سال تمام است که به هر دری می زنم تا از این نقطه ضعف لعنتی فرار کنم اما نشد. ورزش می کنم، کتاب می خوانم، بیرون میروم، خواستم اصلن کلن از این کشور بروم که دیگر نبینم که دیگر خاطره ای نباشد ،  نشد.

خیلی وقت است که دیگر دنبال چرا نیستم، دیگر نمی خواهم بدانم برای چه اینطور شد. دیگر نمی گویم مقصرش او بود، یا من بودم. یک بار و فقط یک بار چیزی را تجربه کردم که حتی مطمئن نیستم که اسمش دوست داشتن بود یا نه. اما حالم را خوب می کرد. حالم را خوب می کند. دوستانم می گویند کنار بیا، ازش رد شو، اما مگر شد، مگر توانستم مگر می توانم، تو زندگیم آدم های زیادی امدند و رفتند همه را توانستم کنار بیام فراموش کنم یا حتی انقد بی تفاوت شوم که دیگر اسمشان هم یادم نباشد، اما این یکی را نتوانستم گاهی اوقات با خودم می گویم آخر مگر چه بود چه داشت، او شاید بدترین آدم در زندگیم بود، کسی که وسط سختی هایم، وسط تنهایی هایم وارد زندگیم می شود و  آن موقع که تازه فهمیدم می توانم اعتماد کنم، می توانم خوشحال باشم رهایم می کند به هر دلیلی که خودش می دانست.

حالا که دو سال گذشته  فقط یک راه برایم مانده برای فراموش کردن، برای قوی شدن، برای وابسته نبودن. همان که از همان اول از او فرار می کردم ، باورش نداشتم، اصلن کلن می گفتم نیست نبوده نخواهد بود. حالا که همه کار کردم و نشد می خواهم این یکی را امتحان کنم،

می خواهم باورش کنم،می خواهم از او بخواهم  که کمکم کند، که آرامم کند که زندگی را برایم بدون او هم خوشحال کند. می خواهم دیگر بپذیرم همه چیز را همه اتفاق هایی که برایم می افتد و من دلیلی برایش نمی بینم، می خواهم دیگر دنبال چیز یا آدمی نباشم. هر چه که ماندنی باشد می ماند و هر چه که رفتنی باشدمی رود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد