,وقت هایی هست که دوست دارم مرده باشم. نه بخاطر مشکلی نه بخاطر غصه از دست دادن چیزی یا کسی.
بخاطر هیچ چیز دوست دارم مرده باشم.
این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای احساس پوچی می کنم. در مقابل همه چیز بی تفاوتم. چیزی به ذوقم نمی آورد. خنده ام گذرا گریه ام گذرا.
مغزم خودش سوال می کند، خودش جوابش را می دهد، بعد می نشینم و به فکر نکردن فکر می کنم. نه شادم نه غمگین.
بی خیال، بی رگ ، بی تفاوت.
به روزمرگی فکر می کنم
روزمرگی آدم را می کشد.
ترس از روزمره شدن از خود روزمرگی بدتر است. آدم را مجبور به انجام هزار کار می کند. بعد می فهمم خیلی هم بی رگ نیستم.
توی کشوی اتاقم ، تکه کاغذی پیدا می کنم رویش نوشته ام:
تهوع، تهوع،
اضطراب
اشک
بغض، ناراحتی، لرزش
فکر
بریزش بیرون
تهوع
مزاحم
عقل
دل، تهوع ، خواستن، توقع، دعا
نفهم
نادان
دانا
کرم
اسب
با این پستت حسه خودکشی بهم دست داد :/
چه وضعشه آخه ؟ چی ایقد باعث شده ناراحتی ؟