مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

آزمایشگاه

از آزمایشهایی که باید می دادم یه آزمایش هورمونی مونده بود، منم زنگ زدم آزمایشگاه، دیدم یکشنبه بازن، صبح یکشنبه رفتم.

یه شلوار مشکی تنگ و یه تی شرت مشکی عکس دار، با یه مانتوی مشکی  بلند، یه شال حریر سبز تیره، با یه کتونی نقره ای و کیف چرم مشکی پوشیدم و انگشترای معروفم هم انداختم رفتم  بیرون، انگار دارم میرم کافه ای جایی،

بعد که رسیدم، یه خانم چادری یه گوشه ی آزمایشگاه نشسته بود و آزمایشگاه خالی بود متصدیشم نبود بعد از چند دقیقه  از دختر چادریه پرسیدم اینا کجا رفتن؟؟ گفت رفتن صبحونه، بازم یه ده دقیقه منتظر شدم، دیدم خیلی طولانی شد، از دختره پرسیدم چقد منتظری گفت من تا ساعت ده باید اینجا بشینم تا بیان ازم آزمایش بگیرن، بعد گفت خب صداشون کن، باید بیان دیگه ، قیافه اش و لحن حرف زدنش یه جوری بود انگار یا هم سن من بود یا یه خورده مثلا یکی دو سال کوچکتر بود، بعدمنم گفتم آخه صبحونه می خورن ، بعد وسط صبحونه شون صداشون کنی میان عصبانی میشن و خونمون و بد میگیرن ، که خندش گرفت، من صداشون کردم و دختره از رختکن اومد بیرون و قیافه اش حسابی قاطی بود، حتی جواب سلام مو نداد، برگه رو گرفت گفت چند سالته،  مشکلت چی بود که دکتر اینو برات نوشته، کفتم هیچ چی چکاپ، سن و پرسید و گفت باید لباس زیر راحت تنت باشه، گفتم سوتینم خیلی تنگه، گفت پس یه ربع منتظر باش، ریلکس کن، سوتینت هم بندش و باز کن.

منم رفتم نشستم رو صندلی و سوتینم و باز کردم که دیدم شلوارم خیلی تنگه، دکمه و زیپ شلوار هم باز کردم، گفتم به دختر چادریه که دکترم نگفته بود که این کارا رو باید بکنیم والا شلوار راحت تر می پوشیدم، دختره گفت شما بچه داری؟؟ گفتم نه، مجردم، گفت وای ، اگه میگفتی داری خیلی جا میخوردم چون اصلن بهت نمیاد، انگار بیست سالته.من پرسیدم شما علائم داشتی اومدی اینجا، گفت برا چی؟؟ گفتم برا یائسگی. گفت وای نه من برای بارداری اومدم، می خوام حامله شم. گفتم آها.

بعد یهو آزمایشگاه شلوغ شد، دو سه نفر دیگه زن با شوهرشون انگار بودن اومدن تو و همشون هم برای همین تست اومده بودن انگار، بعد قیافه ها و سر وضعشون واقعا ناراحت کننده بود، آدم نباید از روی قیافه و ظاهر کسی قضاوت کنه ولی بچه دار شدن اصلا به هیچ جاشون نمیومد،مغز تو خالیشون و  اعصاب داغونشون از روی صورتشون معلوم بود،  با این اعصاب تو این وضعیت جامعه، بچه دار شدن یعنی حماقت محز.

من رفتم آزمایش دادم و اومدم بیرون، 

راستی دختر چادریه 29 سالش بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
Blue Mahya سه‌شنبه 6 خرداد 1399 ساعت 13:37 http://bluemahyastory.blogsky.com

ساعات خوشی رو در وبلاگ شما داشتم...
اگر قابل و لایق به همراهی هستم:)
با آرزوی بهترین ها♡
_
پی نوشت:
چقدر مطالب ملموس و واقعی و به دور از تکلف هستن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد