مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

شنبه 17 خرداد

ساعت پنج بعدازظهر ، هوا هم گرم، قیافه تخمی،  ماشین و پارک کردم، تا اومدم پیاده شم، پسر همسایه اومد کنار ماشین و گفت :" ببخشید یه پیشنهاد بهتون بکنم،؟ ماشینتون دیگه اینجا نزارید!!" گفتم چرا مگه اینجا چشه؟؟؟ گفت کنار سطل آشغاله ، من یکی دو دفه گذاشتم ماشین شهرداری اومده بغل ماشینم و زده و رفته. گفتم خب جا پارک نیست ، مجبوریم اینجا بزاریم، بعد هم گفت خب یه جا دیگه بزارید، مثلا اونجا یا اونجا. گفتم والا اونجا رو پیشکسوت های محل،  قبلاً گرفتن، اجازه نمی دن ما اونجا بذاریم، بعد هم من صبح دوباره میخوام ماشین و بردارم اینجا برام بهتره تا اونجا که شما می فرمائید. 

یه سی ثانیه دیگه هم وایساد و گفت حالا شما کدوم بلوکید؟؟ گفتم فرقی میکنه مگه؟؟ گفت نه آخه ما خیلی شما رو ندیدیم تو محل گفتم شاید مال یه فاز دیگه هستین. گفتم نخیر مال همین بلوکی هستیم که جلوش ماشینم و پارک می کنم، بعد پسر همسایه خیلی خونسرد رفت.

حالا دیروز که دیر رسیدم خونه کل جا پارک ها پر بود برای همین بردم ماشین و گذاشتم جلو بلوک روبروییمون، بعد گفتم حالا این پسره با خودش میگه ببین دختره به حرفم گوش کرد.

بعد هم گفتم به تخمم.

بعد هم گفتم ای خدا همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی . این همه پسر هست تو محل همین این باید بیاد پیشنهادهاشو بگه.


نظرات 1 + ارسال نظر
ivan دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 20:45

واسه شروع خوبه
ناامید نباش
پوششت به جوریه ملت میترسن بیان نزدیکت
خودتو ببین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد