تمام عمرم سعی بر این داشتم که دیگرون رو تحت تاثیر قرار بدم،
دریغ از اینکه اولین نفری که باید تحت تاثیر قرار میدادم خودم بود. اشتباه فکر میکردم . احساس پوچی شدیدی سراغم اومده
اصلن از این در اجتماع بودن متنفرم، تنها چیزی که به یادم میاورد، همین زشت و پیر بودنم هست، خزعبل می بافم شاید یادم بره چقدر افسرده هستم. چقدر از تو اجتماع بودن خسته میشم. چقدر می ترسم از همه چیز.
حس عجیبیه. اصلا خودت رو که وارسی میکنی میبینی از همه لحاظ با بقیه فرق داری. میبینی که چقدر از بقیه و از چیزهایی که مطلوب جامعه است دوری. افسرده کننده است. ولی یکی از خوبیاش اینه که رئالیست تر هستی. دید و منشت واقعیتره. آدم توی اجتماع فیکه، واقعی نیست.
ولی انکار نمیکنم که بددردیست وقتی میبینی نسبت با جامعه چقدر فاصله داری. میبینی پیری و فرتوت و ناتوان.
متاسفانه خیلی با جامعه اطرافم تفاوت دارم، و از اون بدتر اینکه به خاطر اینکه بتونم دووم بیارم تو اجتماع مجبورم یه شخصیت دیگه ای رو تو خودم پرورش بدم که اصلن مورد پسندم نیست.