مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

امروز 15 مرداد

یه بین تعطیلی گه که تعطیلیش هم به درد نمی خوره، انقد خسته و بی رمقم که .

اصلن حوصله جو خونمون و ندارم به هیچ وجه. جایی هم ندارم برم این چند روز و بمونم بدون اینکه خانواده محترم و ببینم. تو خونمون انقدر تنوع انرژی زیاده که مغزت همون ثانیه اول می پکه، استرس و ترس و حسادت و تشنج و یک نوعی از خنده و خوشحالی مصنوعی .  از صبح انقد خمیازه کشیدم دهنم جر خورد. چشمام باز نمی شه. معده‌ام هم مثل همیشه، ورم و درد. ولی خب دیشب که اومدم خونه خودم انرژیم انقد خوب بود که انرژی های دیگرون روم تاثیر نذاره، البته دیدین که ، یه سری آدم‌ها هستن که اصلن کارشون اینه که بیان انقد ناله کنن و حرف بزنن که کل انرژی مثبتتو بخورن، بنابراین این انرژی منم به احتمال زیاد تا فردا پس فردا دووم بیاره، صبح یه درد خفیف مضمنی تو کمرم داشتم، رفتم تو توالت شرکت، مانتو و لباسم و دراوردم ببینم کبودی یا زخمی چیزی هست که دیدم چیزی نیس، انگار درونیه. یه حالت تهوعی هم دارم.جدیدن یه خورده به آینده امیدوار شدم، میخوام خونه بگیرم برا خودم، در حال حاضر هر چی فکر تو مغزم تصادفی میاد و مینویسم. 

همیشه بعد از سکس یه حس پوچی و خالی شدنی میومد سراغم ولی این دفه ندارم همچی حسی. دیروز با اینکه خیلی سکسی که داشتم باب میلم نبود،  ولی مثل قدیم افسردگی بعد از سکس و ندارم. البته هنوز اعتماد به نفس عنی و راجع به این قضیه بدست نیاوردم که تو این کار خوبم!! همیشه فکر می کنم آدمها به دروغ ازم تعریف می کنن! از بدنم که قطعن می فهمم که دروغی می گن خوبم، که کارشون راه بیوفته. من اصلن اصلن از هیکلم خوشم نمیاد مخصوصن جدیدن، هم پیر شده هم افتاده، اعتماد به نفسم تو این قضیه کلن کف پامه. متاسفانه من خودم بدترین دشمن خودم هستم، هر چقد هم آدمها بیان بگن تو اوکی و خوبی ، خودم چنان دهن خودم و می گام که نتونم از جام بلند شم.  

چقد امروز دیر می گذره، هر چی ساعت و نگاه میکنم جلو نمی ره،

 دلم می خواست بعد از کار یه راست برم یه وری اصلن نرم خونه، یه جای خلوت، بدون آدم، بغل یه نهر، نور آفتاب بخوره تو صورتم، انقد آدم نباشه که بتونم لخت بخوابم زیر افتاب. صدای باد و شنیدین؟ بین این گندم ها می پیچه، یه حس رهایی می ده به آدم،

 دیروز این محلی که رفته بودم خیلی باحال بود، یه فضای دنج باحال داشت، آدم دلش می خواست هر روز عصر بره دور بزنه اون اطراف، البته اگه هیچ کی آدم و نشناسه خوبه. یه صفای خاصی داشت، یه جوری خارجی بود. ادما دیدی از چیزای خارجی خوششون میاد. حالا هر چی باشه، اینم فضاش خارجی بود، انگار قدیما خارجیا اونجا زندگی می کردن . درختها تو هم تنیده بودن، سایه ای که انداخته بودن یه حس آرامشی بهت می داد. خوراک آدم تنهاست،  گربه ها و پرنده ها خیلی عجیب بودن، همینجوری آزاد پرواز می کردن ، حواست نبود می خوردن بهت، اون فضای کلیسا که نزدیکش بود، چراغاش، نماش، اصلن ایرانی نبود، معماری یه خونه  هم یه حس عربی و ایتالیایی و اسپانیایی می داد بهت، بیشتر شبیه فضای رمان ها بود، یه فضایی داشت که چند تا پله می خورد بعد یه فضای با باغچه و درخت و نیمکت داشت دوباره پله می خورد می رفت بالا، قشنگ تابستونا یه رمان برداری بری بشینی اونجا چهار پنج ساعت وقتتو بذاری اونجا بیخیال کتاب بخونی و حال کنی.

بعد گفتم پس اینجا که من زندگی می کنم قشنگ عین لونه سگه. واقعا آدم جای زندگیش خوب باشه یه موهبته، یه انرژی مضاعفه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد