مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

. . .

دیروز وقتی گفت دوست دخترم برگشته (عین کش تنبون می مونه) میخواستم بزنم زیر گریه، بخاطر اینکه یهو احساس بدبختی کردم، یک هفته بود که حالم خوب نبود و این خبرم عینه یه تلنگر بود برا شکسته شدن. اصلن کلن من مساویم با شکست. اسمم که میاد فوری کلمه شکست جلوش میشینه. تو خانوادم تو روابط اجتماعیم تو محل کارم تو همه چی، حتی تو رسیدن به آرزوهام و خواسته هام من یه شکست خورده ام. نه که انتظار این خبر و نداشتم، چرا ! می دونستم امروز فردا این اتفاق میوفته. میدونستم همونقد که سکس برا من مهمه برا اونم مهمه. من همیشه نیستم، نبودم، نمی تونستم باشم!! ولی حالا یه خورده دیرتر که آدم روحیه اش بهتر باشه. انقد تو رو خودم و قوی نشون دادم اصلن از خودم بدم میاد. نمیدونم چرا آدمها اولین انتخابشون برای رها کردن منم؟ نمی دونم چرا نمی تونن با من باشن؟  چرا همیشه کس دیگه ای رو به من ترجیح میدن؟  اون از خداشه که این جور وقتا من دیگه نباشم، خبری ازم نشه تا هر موقع که لازم باشه. هر موقع که دوباره باهاش بهم بزنه و تنها شه و نیاز به سکس و هم صحبت داشته باشه. گفتم : چرا الان داری میگی؟ چرا دیروز نگفتی؟ گفت : حالا گفتم دیگه!! گفتم اگه می دونستم نمیومدم، دوست نداشتم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم، از یه طرف گفتم نکنه حس ترحم داره بهم؟؟ فک می کنه من گناه دارم و این حرفا؟ از یه طرفم گفتم شاید با خودش گفته حالا که اومده یه راه سکس می کنیم بی نصیب نمونیم. قطعن دومی است. 

اصلن اینکه من انقد از خودم بدم میاد طبیعیه در واقع !! این حد از تحقیر شدن و هیچوقت تو خودم نمیدیدم، سکس انقد مهمه؟؟؟ بخاطر سکس هر کاری میکنم!!! دیروز یهو حسودیم شد، گفتم اصلن منم میرم تو یه رابطه جدی که کلن بزارم کنار این آدم و همه چیزای دور و اطرافش رو.بعد گفتم چطوری؟ با کی؟ تا اون موقع که یکی پیدا شه اصن چطوری دووم بیارم ؟؟؟  بعد دیگه اصلن دیروز راحت نبودم، دیگه از خودم خجالت می کشیدم، از هیکلم بدم میومد از قیافه ام! دوباره اعتماد به نفسم اومد کف پام ، دوباره هیچ چی نبودم. الانم همینجوریم، تا موقعی  که دوباره خودم و بدست بیارم فعلن همینجوریم، دوباره باید برم تو کتاب و نقاشی و موزیک و اینا!! از یه طرف هم وقتی اومدم خونه احساس خالی شدن داشتم حالم بهتر بود بالاخره با یکی حرف زدم، همه حرفای تو مغزم و خالی کردم، درد دل کردم.  با این آدم می تونم حرف بزنم، حرف دلم و بزنم بدون اینکه فکر کنم حرف بزنم، خجالت نکشم از حرفام، البته دیگه فکر نمی کنم، دیگه بعد از این موضوع نه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
خانوم ف جمعه 8 مهر 1401 ساعت 21:05

احساست رو درک میکنم

شت، احساس بدیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد