مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

من واقعا

یه ادم داغون و افسرده ام

به قول خارجی ها  I’m a mess 

امروز 27 آبان

حمام اینه نداره ولی انعکاس تصویر صورتت رو استیل دوش کافیه تا بفهمی چقد زشتی. وقت خشک کردن فقط چشم هات برات بسه که بفهمی چقد بدن سی و هفت ساله ی زشتی داری.چشم ها همیشه بدترین قضاوت کننده ها بودن.  مغز مریض سی و هفت ساله ات برات بسه که گند بزنه به یه روز تعطیلت. تمام طول هفته رو برنامه میریزم برای امروز، وقتش که میرسه حال ندارم، همه چی کنسله، تخت چه خوبه، خواب، لباس راحتی ، بی سوتین، موبایل، فیلم، کتاب، خونه خالی، دیگه جدیدا پقی نمی زنم زیر گریه، باید برم حموم، آب داغ همیشه درمونه،  دلم بد هوس سیگار و الکل کرده .

امروز 18 آبان

هر روز صبح منتظرم پدر و مادرم بهم بگن ولش کن نمی خواد بری سر کار، بعد منم بهشون طعنه بزنم که پس چطوری پول دربیارم، بعد اونا بگن ما بهت پول میدیم. بعد من دیگه نرم سرکار.

دیروز 8 آبان

دست کشیدم رو صورتم، چیزی وارد بدنم شد، مثل انرژی، حس، گرما 

.

.

.


چند روز پیش تو حموم، دوست داشتم به خودم صدمه بزنم، انگار بیشتر ارضام میکرد.  

حال خوب کنا

چند تا چیز که واقعا حالم و خوب میکنه:

۱- زرشک‌ پلو با مرغ با سالاد شیرازی یا کاهو با سس هزارجزیره 

۲- شکلات

۳-سکس

۴- موزیک بعد از سکس

یبوست

جدیدن وضعیت مزاجم بهتر شده، اونم صدق سری اینستاگرامه، این ترفند و که میزنم به طرفه العینی شکمم کار میکنه ، فقط میرم میشینم سر توالت فرنگی اینستاگرام و باز میکنم و پست های ملت و نگاه میکنم ، به دقیقه نمیکشه که عنم میگیره. 


امروز 5 مهر

دو هفته پیش خودمو به یه مسافرت مهمون کردم،چون تولدم بود، خیلی عالی پیش نرفت ولی برا شروع بدم نبود. دوست داشتم تنها بودم ولی متاسفانه نشد.

این هفته پرخوری عصبی داشتم، عصبانی بودم، ناراحت و نروس، صبح به خودم قول دادم که کنترلش کنم، خیلی داره تو چشم می زنه.

امروز صبح اصلا دوست نداشتم از خواب بلند شم، به زور رفتم دوش گرفتم، چهل مین طولش دادم که دیرتر برم تو اتاقم. بعد از حموم شروع کردم تمیز کردن، سابیدن، جارو کردن، باز عصبانی بودم،  دوباره عرق کردم.

دارم یه موزیک امبیانت که صدای دریاست گوش میدم. خیلی ارامش بخشه.

دوباره شاید برنامه بریزم برای یه شهر دیگه، ولی این دفعه هر طور هست نمی ذارم کسی باهام بیاد.

دیروز دوباره حسودی کردم، مغزم هی سرزنشم میکرد، تو سرکار، احساس کردم دوباره داره اتفاق میوفته، که خر حمالی کارها با منه ولی پاداش و تشویق مال یکی دیگه است. دوباره سرم کلاه رفت. چارت سازمانی و نگاه کردم دیدم سمتی که بهم دادم نه تو چارته نه طبقه بندی مشاغل، رسما خرم کردن. حالم و بهم زدن.

به نظر میرسه سرنوشتم اینه که همیشه خرحمالی با من باشه ولی تعهد ودوست داشتن مال یکی دیگه.

تو همه چی هست، کار، خونواده، دوستی، بیشتر فکر میکنم که لیاقتم همینه، برای همینم زیادیم.

یه شیشه کوچیک مشروب دارم تو اتاقم، خیلی وقته فکر میکنم که کی وقتشه بخورمش، هی میگم بزار حالت که خیلی بد شد بخور، هر دفعه که حالم بد میشه، میگم نه این که چیزی نیس بخاطر این میخوای مست کنی؟


چشمام و می بندم، به صدای دریا گوش میدم.

امروز 3 مرداد

میدونم اگه یه روز کارنکنم و پول نداشته باشم دیگه هیچ جا، هیچ جایگاهی نخواهم داشت.  چون به پدر و مادرم نیاز مالی ندارم برا همین اذیت نمی کنن. گرچه گاهی اوقات از دستشون در می ره. بدبختانه از روی حرفها و نگاه های آدم ها می تونم بفهمم که دوستم ندارن و گاهی اوقات اصلا از من بدشون هم میاد. می فهمم که بیشتر اوقات تو مخ آدم های دور و اطرافم هستم. تازه من فیلم هم بازی می کنم ولی با این حال بازم آدم هایی هستن که من تو مخشون باشم. خب این موضوع رو هم باید در نظر بگیرم که من خودم هم از خودم بدم میاد چه برسه به مردم.

13 تیر 1400

می خوام تارک دنیا بشم.

گرمه

دیروز 25 خرداد

تو سرویس نشستم ساعت چهار و چهل دقیقه بعدازظهره، تمام بدنم خیس عرقه، کف دست و پام داغ کرده، 

مغزم داره از ته حافظه ام یه صحنه ای رو مدام میاره جلو چشمام.

.

.

.


من هر لحظه  در حال پاک کردنم

حذف کردن گذشته